مُمی ترسید!
چند روز قبل از رفتن به اهواز ...
من توی اتاق بودم و مشغول...ازم درخواست سی دی کردی..ماما سی دی پاندا اوش؟؟..گفتم برو از کشوی تلویزیون بردار بیار...
بدو بدو رفتی تو هال و درب کشو رو باز کردی و...یهو تو سکوت خونه صدای باز شدن در اومد....اونم وقتی که انتظار هیچکس رو نمی کشیدیم...
جیغ کوتاهی زدی و دویدی سمتم...پریدی بغلم و...
دیدم بابایی زودتر از معمول اومده...بهش گفتم...مبین ترسید...چرا اینجوری اومدی...بچه ترسید!
از اون روز به بعد...*ترسید* شده جزو دایره ی لغاتت...
جالبه که هر وفت واقعا میترسی میگی: اِ تردید! گاهی هم میگی ترتید...
میخواد این ترسید از صدای خروس خونه ی پدری باشه...یا دورِ تُند ماشین لباسشویی....یا حتی چشمک زدن لامپ اتاقت توی تاریکی...
خیلی بانمک میگی ترسید کوچولوی بیست ماه و چند روزه ی من...
میپرسم کی ترسید؟؟ میگی...ممی تردید!
و اینجاست که باید بیاموزم دهان را کی باز کنم و چه بگویم که مبین خـــــــوب میشنود!
پسرم...شیرین تر از جانم...
*وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنْ الْهَوَى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى*...سوره نازعات...
باشد که اینگونه باشیم...ان شاالله.