نقاشی
نقاشی تو...
خونه...درخت...اردک...بابا...مامان...مبین .
همین...
اینها برای تو مهمترین نقش های زندگی ات هستند.
اینها یعنی تو در خونه ای که حیاط داره و اردکت توش ازادانه بازی کنه با حضور بابا و مامان ....ارامش داری
و مبین...پسر من
چه خوب مبین رو برای خودت همون برادر نداشته ات حساب کردی.
دستت رو مشت کن عزیزم...قربون مشتت...قربون قلبت که اندازه مشتته ولی مهربونیش بی اندازه است!
چه عاقلانه پذیرفتی حضور مبینم رو...
تو ارامشی...یک ارامش کودکانه ای...داداش کوچولوی ٥سال و نه ماهه ی من
فکر کنم حسودیم شد...برای نکشیدنم....برای نقاشی بدون من ات
داداشی...یک وقت من رو یادت نره...میخوام تا ابد برای تو همون آجی همیشگی باشم...
همون که وقتی نگاهت میکنم عشق میکنم و تصور دامادیت دلم رو میبره...و همون موقع مثل هزارن بار دیگه میگم...عاشقتم داداشی
و جواب تو لبخند نابته....و گاهی گفتن: آجی...منم عاشقتم
تو برای من همیشه همونی ....همون حس زندگی دوباره...
دایی پسرم....شهاب زندگی ام
داداش کوچولوی بی نظیرم
مهربون ترینم...احساس آجی
من فدای قد و بالات...من فدای استدلال هات...من فدای بزرگی ات داداش کوچیکم
شکوفه های بهاری من....مبین و شهاب
دوستتون دارم تا دنیا دنیاست
خدا جونم مراقبشون باش همه جوره...
-