این روزهای ما...چهار
این روزها شکلاتهای پذیرایی مون...شکل خاصی داره....کج ...نرم..و دندون دندونی! میذارم توی یخچال تا سفت بشه و من و بابایی فقط بخوریم...مارک مبین نفس!
این روزها...ظرف اجیلمون...پر از بادومهای نصفه و گاز خورده است...و من جداشون میکنم..میذارم تو کابینت برای من و بابایی!!
این روزها...پوست پرتقال هامون اندازه ی یه نخود کنده شده ...ومن اونا رو میذارم جلوی خودم و بابایی!!!
این روزها...مهمون که میاد اول موزهامون رو چک میکنم...شاید پوستشون رو یکی با دندوناش کنده تا به مغزش برسه...و اونو جدا میکنم برای من و بابایی
این روزها بیسکوییت های مادر و پتی بور نصفه رو ...میذارم من و بابایی با چایی بخوریم...
این روزها چوب شورهای کوچولویی که نمیتونی دستت بگیری و بلند نیست رو....جدا میکنم وقتی میام نت میخورم...
این روزها بقیه ی سوپت رو نمک میزنیم و میخوریم...
این روزها قند های قندون بنفشمون همه خیس و اب خورده هستند....و من جداشون میکنم و لبخند میزنم....اونها برای ما...
این روزها قشنگ شده...یه پسر بچه ی کوچولوی کنجکاو...که فقط میخواد کشف کنه...قانون براش مهم نیست...و کار خودشو میکنه....منم فداش میشم...با جون دل
خدایا ممنون برای این روزها....