مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

منو نبین!

یا رحمن ... مشغول روزمرگی ها هستم...مثل همیشه...مثل هر روز....یا خم می شوم و چیزی برمی دارم..یا برنامه ی نهار و شام و ...یا پی خودم! تو هم مشغولی....بازی می کنی... گوشه ی حواسم را مثل همیشه همان حوالی تو می گذارم... کافی است ، از کنارت رد شوم...یا مسیرم به سمتِ تو باشد...یا نگاهم روی تو متمرکز شود... تا بگویی :_مامان تو منو نبین! _مامان هدا منو نبینی ها !!! برایم جالب بود...این حرف...کم کم متوجه شدم دلیل اش چیست! پسرک دوسال و سه ماهه ی شیرین زبان ام کاری ممنوع ، انجام داده... پودر کردن رژگونه! لِه کردن رژ لب ! خالی کردنِ شامپو ! قیچی دست گرفتن ... گاهی جیش از دستش در رفتن ! باز حبوبات و داستان تکراریشان ! با بستنی آب ش...
13 شهريور 1392

سید الکریم

هوالمبین یا سید الکریم ٤ سال بود ندیده بودمتان...سر روی شانه های پدرانه تان نگذاشته بودم...دلم برایتان پَر می زد...منتظر بودم دعوتم کنید... دلم می خواست این بار با مبین ام شرف یاب شوم... با پسرم ، دردانه ای که حرفش را برایتان می زدم...کودکی که جزو آرزوهایی بود که برایتان می گفتم...یادتان می آید؟؟! چه مهربان طلبیدید... دیدید شوق و ذوقم را...دیدید چه کودکانه انتظار صبح را کشیدم... صدای قلبم را می شنیدید...وقتی با مبین باز در همان صحن باصفا و ساده تان قدم گذاشتم.. چقدر به جان دلم چسبید...ببخشید اگر پرحرفی کردم...ناگفتنی های این ٤ سال سنگینی می کرد... سبک شدم... دیدید مبین ام را....دیدید چه معصوم است..همان است که می خواستم....
7 شهريور 1392

مَسدِد...

یاحق قبل از آمدنت... مسجد رفتن با پسرکم ، جزو لیست آرزوهایم بود... خصوصا مسجدِ نزدیکمان...که صدای اذانش همیشه آرامش بخش است... هر بار از کنارش می گذشتیم....به حرمت ٥ شهید گمنامش ، داخل محوطه اش میشدیم و عرض سلامی...اما توفیقِ نماز خواندن با تو را هنوز ... تا آن دفعه ای که سلام دادن به شهدا ، مصادف شد با اذان ظهر! و نگاه کنجکاو تو به آدمهایی که وضو می گرفتند و وارد مسجد می شدند...خلوت تر که شد...گفتی: منم میخوام ووضو بِدیرم! بلندت کردم وضو گرفتی...مثل همیشه...دستها  و صورت و مسح کشیدن های دوست داشتنی ات... پایین که گذاشتمت دویدی سمت درب باز مسجد...کفشهایت را در آوردی و رفتی داخل، مثل یک مرد کوچک. من همان...
16 مرداد 1392

قدر خــــدا...

یا قدیم الطف... رمضانی که تو را با تمـــــام وجود خواستیم را هیچ گاه فراموش نمیکنم.. همان رمضانی که زبانِ روزه هر روز ، مهمانِ مطب و بیمارستان و آزمایشگاه بودیم! همان رمضانی که نتیجه ی رفت و آمدم یک کیسه دارو شد و جواب محکمِ مهربان دکترم: ...ان شاالله! همان رمضانی که دلِ مادرم را با زخم زبانشان شکستند...و نمی دانستند دلِ شکسته بی جواب نمی ماند... همان رمضانی که شبِ نوزدهم اش ، شله زرد مهمانِ سفره ی افطارم بود و نذر کردم...رمضان بعد..قدر آتی...به شرطِ حیات و مـــــــــــادر بودنم....تا نفس دارم قدر دانِ قـــــــــــــدر ات باشم خــــدا جانم! همان رمضانی که تو آمده بودی و من نمیدانستم!!!! و امسال چهارمین رمضانی بود ک...
14 مرداد 1392

هفت آسمان عشق

یا حق.... _مامان من هفت تا دوسیت دارم...یه دنیا!!! تو هرچه بگویی...صادقانه ترین را می گویی...آنقدر پاکی...آنقدر مقدسی...که هنــــــــــوز همه چیز برایت معنای عشق میدهد....خوش به حالت... زمان و مکان نمی تواند مانعِ ابرازِ مهربانی ات شود...هروقت که بخواهی...هروقت احساس نیاز پیدا کنی... دستانت را محکم دور گردنم حلقه میکنی...بهم می رسانی شان...و تمــــــــــام نیرویِ دوسالگی ات را جمع میکنی ،فشارم می دهی... _ مامان خیلی دوسیت دارم....اصلا عاشدِتم... بوسه های محکم و صدا دارت را با مکث نثار گونه هایم میکنی _ آخیش...فدات بیشم مامان هدااااا.... صدایم میزنی... _ مامان مهببونم....عزیز دلم...عِشدَم ...ب...
4 مرداد 1392

26 ماه روشنی...

مِه بِه الله لَحمـنِ نَحیـــــم و تو با گفتن ناگهانیِ *بسم الله الرحمن الرحیم* قدم در بیست و شش ماهگی گذاشتی... ...وقتِ خواب...گفتمت مبین بخواب مامان.... گفتی: مه به الله نحیم... خوب شد تاریک بود...چشمانم پر از اشک شد... تکرار کردی: نه !!! مه به الله لحمن نحیم....یا حسین! و من هزار بار فدایت شدم..دل برایم نمانده... راستی که تو خــــوب ترین بنده ای...پاک روزگارم 26 ماهگی ات مبارک..روشنای زندگی...الله ی که اینقدر زیبا بر زبان می اوری اش نگهدارت باشد.... الحمدلله...شکرالله ...ماشاالله ...
20 تير 1392

یاعلی...و باعلی...

هوالمبین... نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه گویم شه ملک لافتی را میگویمت... امــــــام اول؟؟ میگویی علـــــــــــی... میدوی...زمین میخوری... یا علی کودکانه ای میگویی و برمیخیزی...درست مثل هر پله ای که بالا میروی؛ بایدی است تو را.... یا علی گفتن! و من میسپارمت به او...به خدایش...عاقبت بخیر شوی جان دلم. ان شاالله... با علی علیه السلام باشی پسر....یاعلی. ...
20 بهمن 1391

اربعین خورشید

چهل روز گذشت.. اربعین خورشید آمد...حال و هوای چشمانم بارانی است...با هر نوایی که یاد اور غریبی و غربت باشد...سینه ام بغض میکند...دستم یاریش میدهد... و این بین...تو ؛پسر مشکی پوشم...چه خوب هوای دلِ مادر را داری...چه خوب حساب دانه دانه اشکم را داری...چه خوب که میخندی تا بخندم...چه خوب که بوسه ای پاک مهمانم میکنی..                    امـــــــــــــــا ؛ می بینی دل مادر ارام نمیشود...تو هم آرام روی پاهایم جایی برای خود باز میکنی و سینه میزنی و گریه ایی کودکانه... راستی که اگر همسفرِ آن غافله بودیم دل من طاقت خارِ پایت را نداشت بندِ دلم!بمیرم برای دل بانــــــو... السلام علیک یا اباعبدالله الحسین... باشد حسینی شوی مــــــــــادر...که...
14 دی 1391

خـــــــــدایی

مدتی است تمام ذهنم درگیر است.... فقط برای این جمله ی کوتاه! ***پدر و مادر از بدو تولد برای کودک حکم خدا را دارند*** شانه هایم سنگینی میکند پسر... کاش خوب خدایی باشم؛ منــــــــی که هنوز رسم بندگی نمیدانم! اخر من کجا و بزرگِ مهربان و بخشنده کجا....من کجا و بخشایش گر و ستارالعیوب کجا...من کجا وان کریم بی نقص کجا.... اگر گاهی خوب خدایی نیستم بگذار به حساب بندگی ام... امــــا تو بهترینی مبین....بهترین بنده....پاک و معصوم و بی الایش! خـــــــدا...کمی هوایم را داشته باش... این روزها باید بیشتر بدانم....باید دقیق تر عمل کنم...باید سنجیده بگویم....باید خدایی شوم که چه سخت است.... توکلت علی الله.     ...
11 دی 1391