مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

پاک چون آب...

هوالمـــبیـــن مدتی است... دستهای پاک و صورت ماهت را که اب میزنم... میبینم، دست های خیست را به صورت میکشی... خم میشوی؛ دو دستت را روی پاهایت میکشی و میگویی اَلا اَبَر! با دلِ خدا چه میکنی این روزها فرشته؟!  دلم میخواهد با ابِ وضوی تو ، وضــــو بگیرم و سجده ی شکر بجای اورم.
14 آذر 1391

وقت شیر!

بهشت را وعده داده اند... به تمام مادران... بهشت من تویی...پاک...ارام...عاشق...معصوم بهشت من ان لحظه های بی تکرار با تو بودن است نفس کوچکم! بهشت من ... شنیدن این جمله است... به هدی بگو وقتی مبین رو شیر میده برام دعا کنه! بخدا حالم دگرگون شد...نه اینکه نمیدانستم عظمت این لطف خدایی را...گاهی عادت میشود ...گاهی وظیفه میشود...گم میشود این همه بوی بهشت و خدا در لابلای زندگی...ممنون عموی خوبم! شکــــــــرخدایم....لایقم دانستی! و من وقت شیر دادنت پسر از بهشت امده ی بی نظیرم.... دعا میکنم برای تمـــــــــــــــام زنهای عالم؛ بهشتی شدن را....مادر شدن را! برای همــــــــــه! آمین ...
24 شهريور 1391

بوی دست بابا...

پدرم.....فدای دستان مهربانت...فدای قلبت....انقدر این متنت که در جواب پست روز پدرم بود....برایم عاشقانه بود....من را تا اوج برد....تا انجا که اشکهایم بی تعارف امدند و دلم شما را خواست...بودنت را.... بوسه هایم را...برایت نگاه داشتم...تا روز دیدار.... ممنون برای قلم زیبایت....که عاشقش هستم..... مستدام باشی....دوستت دارم تا نفس میکشم.... "هوالطیف" 1. قلب مهربانت لطیف... روح رقیقت لطیف... جان پاکت لطیف... نگاه قشنگت لطیف... قلم دل انگیزت لطیف... دلنوشته های بی نظیرت لطیف... روح بابا وقتی "قلب" الهی شدهمه چیز انسان "الهی" میشود. وتو... هدای من الهی شده ای... در تمام حرفهایت خدا را حس میکنم ودر تمام نوشته ها...
20 خرداد 1391

بوی محرم...بوی عاشقی

السلام علیک یا اباعبدالله این روزا میتونی مهربونی رو همه جا حس کنی البته باید دل بدی، محبت...عشق...اردات هرکس یه جوری میخواد نشون میده..وهمین زیباست همین که هرکسی میخواد سهمی...هرچندکوچک داشته باشه؛ برای من امسال یه حس دیگه داشته.....غریب تر ...دل سوخته تر ...چون تو در کنارم بودی... چون به مقام مادر بودن رسیدم ... وچقدر خدا ی مهربون رو شکر کردم برای تو...همدل بودم با مادری دلسوخته ... نذرم رو ادا کردم...شکر...عاشق محرمم...دسته چهل اخترون...مشاعل حرم حضرت معصومه...شام غریبان روزعاشورا مبینم..٦ماهه ی من از خدا میخوام همیشه تو راه حق قدم برداری از امام حسین میخوام خود...
19 آذر 1390

هفت روز اسمانی...

هفت روز مشهد بودیم.. چه زود گذشت؛ من و تو و بابا همه چیز خیلی خوب بود مبینم ...همه چیز پنجره فولاد....ایوان طلا...صحن باصفا...وچراغونی هایی که عاشقشون بودی شبهای حرم ...هوای سرد...ذوق وخنده تو انگار میدونستی میخوایم بریم زیارت؛ اروم و خوب بودی ...نه لثه دردی ونه بهونه ای نذرمون اداشد؛ب یمه ات رو تقدیم کردم ...ان شاالله مورد قبول باشه پسر مهربونم بهترین زیارتی بود که داشتیم ...چون تو کنارمون بودی !!! خیلی شیرین تر شدی ...همه لحظه هامون باتو بود وتو شدی محور زندگی ما پنج ماهگی ات مبارک...نفسم دوستت داریم...عاشقانه ؛ ممنون امام مهربونم... ممنون بابت همه چیز...مثل همیشه...
22 مهر 1390

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)

پسرم فردا به امید خدا عازم دیار عشقیم... مشهد مقدس پابوس غریب الغربا مبینم از وقتی فهمیدم تو در وجودمی با امام هشتم عهدی بستم ؛ مثل امیر رضای نازم ؛ازش خواستم تو رو بیمه خودش کنه... و هرس ال مقداری پول تا وقتی زنده ام تقدیم حرم اقا کنم.. مامانی زهرا هم همینطور هرسال...! با نذر دایی جون . نمیدونم چجوری حسم رو بیان کنم... .... خیلی خوشحالم! اصلا فکرشو نمیکردم بتونم روز تولد اقای مهربونی تو حرمش باشم! اونم با تو و بابا ؛ این برای من یعنی خیلی چیزا ...!!! خدایا ممنون اقای مهربون ممنون که دعوتمون کردی اقای خوبم بحق جوادت پسرم رو تو همه ی مراحل زندگیش یاری کن راستی ...
13 مهر 1390