منو نبین!
یا رحمن ...
مشغول روزمرگی ها هستم...مثل همیشه...مثل هر روز....یا خم می شوم و چیزی برمی دارم..یا برنامه ی نهار و شام و ...یا پی خودم!
تو هم مشغولی....بازی می کنی...
گوشه ی حواسم را مثل همیشه همان حوالی تو می گذارم...
کافی است ، از کنارت رد شوم...یا مسیرم به سمتِ تو باشد...یا نگاهم روی تو متمرکز شود...
تا بگویی :_مامان تو منو نبین! _مامان هدا منو نبینی ها !!!
برایم جالب بود...این حرف...کم کم متوجه شدم دلیل اش چیست!
پسرک دوسال و سه ماهه ی شیرین زبان ام کاری ممنوع ، انجام داده...
پودر کردن رژگونه! لِه کردن رژ لب ! خالی کردنِ شامپو ! قیچی دست گرفتن ... گاهی جیش از دستش در رفتن ! باز حبوبات و داستان تکراریشان ! با بستنی آب شده حلیم درست کردن ! بسته ی ماکارونی را توی ظرف بلور خالی کردن ! و هزاران اکتشاف دیگر!
پسرک دو ساله ام بزرگ شده... می داند این ها ممنوع است...یکبار همــــــــــه ی این ها را انجام داده ، شاید هم دو بار و سه بار و یا هزار بار!
می داند و جلو جلو ، پیشگیری میکند...با تکرارِ شیرینِ جمله ای که می گوید..._مامان منو نبین! و هم زمان مشغولِ ساماندهی و پوشش دادن به کآرِ ممنوع اش!
خنده ام میگیرد...زود خنده ام را می دزدد!....زرنگ است... می گوید :_خوبی مامان؟ داری می خندی؟
و خودش می زند زیر خنده...از همان خند ه های الکی که نیشش اش را باز می کند و چشمانِ بی نظیرش را جمع می کند و صدای هههه از دهان نقلی اش بیرون می ریزد!!!
از همان ها که دیگر باعث می شود نبینم اش و آن لحظه آرام شوم و نصیحت را بگذارم برای قصه های شبمان...برای علی کوچولویی که جورِ مبین خانه ی ما را می کشد! و پسرکم، علی را به بادِ نصیحت می گیرد!!!
خـــــــــــدا این لحظه ها یادِ خودم می افتم...گاهی من هم مثلِ مبین توی دلم فریاد می زنم خــــــــــــــــدا منو نبینی ها...تا خطایم را بپوشانم....تا برگردم به سویت...تا درستش کنم....
و غافلم که تو خــــــــــدایی و ستارالعیوب...غفار الذنوب...قابل التوب.
بگویم که دلم به خدایی ات گرم است...به همان لبخند ات...به خوبی ات...به تو که از هر مهربانی مهربان تری.
چه خوشبختم من...که بنده ی توام ...کاش خوب باشم...توکلت علی الله.