مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

منو نبین!

1392/6/13 10:52
نویسنده : مامان هدي
514 بازدید
اشتراک گذاری

یا رحمن ...

مشغول روزمرگی ها هستم...مثل همیشه...مثل هر روز....یا خم می شوم و چیزی برمی دارم..یا برنامه ی نهار و شام و ...یا پی خودم!

تو هم مشغولی....بازی می کنی...

گوشه ی حواسم را مثل همیشه همان حوالی تو می گذارم...

کافی است ، از کنارت رد شوم...یا مسیرم به سمتِ تو باشد...یا نگاهم روی تو متمرکز شود...

تا بگویی :_مامان تو منو نبین! _مامان هدا منو نبینی ها !!!

برایم جالب بود...این حرف...کم کم متوجه شدم دلیل اش چیست!

پسرک دوسال و سه ماهه ی شیرین زبان ام کاری ممنوع ، انجام داده...

پودر کردن رژگونه! لِه کردن رژ لب ! خالی کردنِ شامپو ! قیچی دست گرفتن ... گاهی جیش از دستش در رفتن ! باز حبوبات و داستان تکراریشان ! با بستنی آب شده حلیم درست کردن ! بسته ی ماکارونی را توی ظرف بلور خالی کردن ! و هزاران اکتشاف دیگر!

پسرک دو ساله ام بزرگ شده... می داند این ها ممنوع است...یکبار همــــــــــه ی این ها را انجام داده ، شاید هم دو بار و سه بار و یا هزار بار!

می داند و جلو جلو ، پیشگیری میکند...با تکرارِ شیرینِ جمله ای که می گوید..._مامان منو نبین! و هم زمان مشغولِ ساماندهی و پوشش دادن به کآرِ ممنوع اش!

خنده ام میگیرد...زود خنده ام را می دزدد!....زرنگ است... می گوید :_خوبی مامان؟ داری می خندی؟

و خودش می زند زیر خنده...از همان خند ه های الکی که نیشش اش را باز می کند و چشمانِ بی نظیرش را جمع می کند و صدای هههه از دهان نقلی اش بیرون می ریزد!!!

از همان ها که دیگر باعث می شود نبینم اش و آن لحظه آرام شوم و نصیحت را بگذارم برای قصه های شبمان...برای علی کوچولویی که جورِ مبین خانه ی ما را می کشد! و پسرکم، علی را به بادِ نصیحت می گیرد!!!

خـــــــــــدا این لحظه ها یادِ خودم می افتم...گاهی من هم مثلِ مبین توی دلم فریاد می زنم خــــــــــــــــدا منو نبینی ها...تا خطایم را بپوشانم....تا برگردم به سویت...تا درستش کنم....

و غافلم که تو خــــــــــدایی و ستارالعیوب...غفار الذنوب...قابل التوب.

بگویم که دلم به خدایی ات گرم است...به همان لبخند ات...به خوبی ات...به تو که از هر مهربانی مهربان تری.

چه خوشبختم من...که بنده ی توام ...کاش خوب باشم...توکلت علی الله.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان بهادر
13 شهریور 92 18:38
ای جانم من فدای این پسر عاقل و عزیز بشم

خیلی دوست دارم مبین خان


ممنون از این همه محبت سپیده عزیزم
خاطره مامان بردیا
13 شهریور 92 19:34
عزیز دل شیرین زبونمممممم[ماچ از تصور تمام لحظه هایی که گفتی خنده ام می گیره. ما که قسمت نیست ببینیم همو حداقل از طرف من بچلونش

اون لحظه خرابکاریاشون خنده نداره...ولی با این ادا اصولشون مگه میشه نخندید
چشم....
ایشالا به زودی قرار بشه!
مونایی
14 شهریور 92 2:35
چقدر قشنگ به هم ارتباط دادی...
چقدر قشنگ دلم رو بردی...

چقدر قشنگ بیدار می کنی...


بیشتر چیزی نمیگم، که خودت می دونی همه ی نا گفته ها رو...


مونایی
دربرابر کامنت های تو واقعا چیزی ندارم که بگم
میدونم و میدونی...همه ی ناگفته های دلم رو...
هانیه
14 شهریور 92 7:01
این فسقلیا دارن به من و تو بندگی یاد میدن!


رسالتشون همینه مگه نه؟
من شک ندارم اینا پیامبران کوچکن!
سپید مامان علی
18 شهریور 92 13:54
باز هم مثل همیشه پستت بی نظیر بود
کارهای کودکانه مبین و مادرانه هایت عشق است...
ما از این کودکان درس بزرگ بندگی یاد می گیریم اما مامان هدی جون تو بهترین مامان هستی و بهترین بنده برای خدا


قربانت..
هر مادری بهترین مامان برای فرشته اش..شک نکن...!
ممنون از این همه لطف
صدف
18 شهریور 92 21:19
کی بجز هدی میتونه انقدر قشنگ نگاه کنه ؟ و از مامان منو نبین به خدا منو نبین برسه؟ هدی بی نظیری.
من دورت بگردم مبینم که انقدر شیرین زبونی


صدف...
چی بگم...
زنده باشی مهربونم...دوست خوبم..خواهر گلم
مامان آراز
19 شهریور 92 11:59
یعنی فدای شیزنتات مبین ههههههههههه

مخصوصا اون خنده های ووروجکی


یعنی باید ببینی اش!
خاله ندا
25 شهریور 92 1:48
با این منو نبین گفتنات موقع فوضولی ادم دلش میخواد یه عاااالمه نگات کنهشیرینم


فقط نگا!!! هههة
شادی
7 مهر 92 15:31
ای جون دلم ...

واقعا" اون لحظه هیچی آرومت نمیکنه به اندازه ی اون لبخندشون .


یه مااااااچ هم باید بدن وگرنه هلاک میشم