مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

مَسدِد...

1392/5/16 17:16
نویسنده : مامان هدي
399 بازدید
اشتراک گذاری

یاحق

قبل از آمدنت...مسجد رفتن با پسرکم ، جزو لیست آرزوهایم بود...

خصوصا مسجدِ نزدیکمان...که صدای اذانش همیشه آرامش بخش است...

هر بار از کنارش می گذشتیم....به حرمت ٥ شهید گمنامش ، داخل محوطه اش میشدیم و عرض سلامی...اما توفیقِ نماز خواندن با تو را هنوز ...

تا آن دفعه ای که سلام دادن به شهدا ، مصادف شد با اذان ظهر!

و نگاه کنجکاو تو به آدمهایی که وضو می گرفتند و وارد مسجد می شدند...خلوت تر که شد...گفتی: منم میخوام ووضو بِدیرم!

بلندت کردم وضو گرفتی...مثل همیشه...دستها  و صورت و مسح کشیدن های دوست داشتنی ات...

پایین که گذاشتمت دویدی سمت درب باز مسجد...کفشهایت را در آوردی و رفتی داخل، مثل یک مرد کوچک.

من همان بیرون برایت دعا کردم...خـــــــــدا قدمهایش را صراط المستقیم کن....

و این شد که از فردایش ده دقیقه قبل از اذان....من و تو دست در دست هم...به مسجد می رفتیم...من نماز می خواندم و تو ، پسرکِ شیرینم روبروی من ساکت و آقا می نشستی.

کم کم فهمیدی باید نماز بخوانی....٥-٦تا  مهر می اوردی و هر بار روی یکی سجده می کردی....مسئول آوردنِ مفاتیح و تسبیح و گذاشتن مُهر ها شدی...

خوراکی میخوردی و بازی بچه ها را نگاه می کردی...گاه همبازیشان می شدی...

وقت برگشت...به در خواست تو...به شهدا سر میزدیم....

چقدر تو پاکی مبین! یادم می ماند...این نجواهای آرامت را...

_شهدا سلام.....سلامتید؟ من مبین ام!

این دویدن های پر از اشتیاقت را....این از دور داد زدنت را..._سلام شهدا مــــــــــا اومدیم!

و این مهربانی ات را...._شهدا دوستون دارم...دیلم براتون تَند میشه!

و دعاهایی که من در گوشت زمزمه میکردم تا تو بخواهی...تو ی پاک.

این روزهایی که با هم مسجد می رویم برایم ارزشمند است...برای قدم به قدم اش خدا را شاکرم...

مبین ام...من هر بار به ذوقِ خواستِ تو ..._مامان بریم مَسدِد!!! آماده می شوم...

و خدایی که در این نزدیکی است...

 الحمدلله...الحمدلله...الحمدلله.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

هاله
17 مرداد 92 10:35
دلم لرزید وقتی خوندم سلام شهدا ما اومدیم...
عزیزم قربون این صفا و پاکیش



خدانگهدارشون باشه..
بهار
17 مرداد 92 12:33
از این همه پاکی دلم به لرزه افتاد..چشام پر از اشک...
هدی...منم جزئ آرزوهامه...میفهمی!!!...
فدای اییییین همه پاکی و معصومیت بچه ها...
عباداتت قبول و عید فطر هم پیشاپیش مبارک.


بهـــــار..دوست باصفای خوبم...
آرزوت برآورده میشه...
ان شاالله...ان شاالله...
هربار حالم خوش میشه...از این همه پاکی!
عید شما مبارک..سال دیگه عیدیت رو میگیری....حتما...توکل به خدا.
مامان آراز
20 مرداد 92 14:36
نماز و دعات قبول باشه کوچولو


مگه میشه قبول نباشه....
صدف
20 مرداد 92 14:50
دلم لرزید و صورتم پراز اشک شد . به روحِ مادرم نمیدونی چه حالی شدم


فدای دلت...
و مادرت...بی شک مهربان ترین مادره....
خدا رحمتشون کنه
مونایی
21 مرداد 92 2:30
چقدر تو معصومی پســــــر...
چقدر مهربونی...
چقدر شفاف و روشنی...


چقدر تو عزیز و خاصی برام مونـــــــا...
ملیحه مامان پریا
21 مرداد 92 23:37
شهدا سلام؟
به جرات میتون بگم خالصانه ترین سلام به شهدا مال تو بودمبین متین که دل ما زمینیها رو لرزوند



درسته...
و کامنت تو ...دل منو لرزوند
شادی
22 مرداد 92 0:20
چی شیرین تر از این ؟
ارزشمند تر از اینکه تو باشی و همراه مسجد رفتن مامان بشی ؟
تو که انقدر پاک و بی غل و غشی .

من الان دلم میخواد که پیشونی ت رو ببوسم مبین ...


خیلی برام ارزشمنده...
من می بوسم بجای تو..باشه؟
مامان علی اصغر
23 مرداد 92 11:10
ای جانم قربون این معوصیمت و دل پاک و بی آلایشش
علی اصغرم عاشق مسجده و من هم رفتن با مسجد با پسرم از آرزوهام بود
علی اصغر هرکجا گلدسته می بیینه میگه مشجد


من فدای این پسرای مسجدی
مشجد هم خوبه ها...
مبین هر ساختمون آبی فیروزه ای رو هم میگه مسجد!
سوسن(مامان پرنسس باران)
26 مرداد 92 1:56
قربون اون دل پاکت برم من مبین بهشتی...سلامت به شهدا با معنی ترین سلام به روح پاکشون بوده...آفرین داری تو گل پسر...

واقعا...
خوشبحال این بچه ها سوسن