مَسدِد...
یاحق
قبل از آمدنت...مسجد رفتن با پسرکم ، جزو لیست آرزوهایم بود...
خصوصا مسجدِ نزدیکمان...که صدای اذانش همیشه آرامش بخش است...
هر بار از کنارش می گذشتیم....به حرمت ٥ شهید گمنامش ، داخل محوطه اش میشدیم و عرض سلامی...اما توفیقِ نماز خواندن با تو را هنوز ...
تا آن دفعه ای که سلام دادن به شهدا ، مصادف شد با اذان ظهر!
و نگاه کنجکاو تو به آدمهایی که وضو می گرفتند و وارد مسجد می شدند...خلوت تر که شد...گفتی: منم میخوام ووضو بِدیرم!
بلندت کردم وضو گرفتی...مثل همیشه...دستها و صورت و مسح کشیدن های دوست داشتنی ات...
پایین که گذاشتمت دویدی سمت درب باز مسجد...کفشهایت را در آوردی و رفتی داخل، مثل یک مرد کوچک.
من همان بیرون برایت دعا کردم...خـــــــــدا قدمهایش را صراط المستقیم کن....
و این شد که از فردایش ده دقیقه قبل از اذان....من و تو دست در دست هم...به مسجد می رفتیم...من نماز می خواندم و تو ، پسرکِ شیرینم روبروی من ساکت و آقا می نشستی.
کم کم فهمیدی باید نماز بخوانی....٥-٦تا مهر می اوردی و هر بار روی یکی سجده می کردی....مسئول آوردنِ مفاتیح و تسبیح و گذاشتن مُهر ها شدی...
خوراکی میخوردی و بازی بچه ها را نگاه می کردی...گاه همبازیشان می شدی...
وقت برگشت...به در خواست تو...به شهدا سر میزدیم....
چقدر تو پاکی مبین! یادم می ماند...این نجواهای آرامت را...
_شهدا سلام.....سلامتید؟ من مبین ام!
این دویدن های پر از اشتیاقت را....این از دور داد زدنت را..._سلام شهدا مــــــــــا اومدیم!
و این مهربانی ات را...._شهدا دوستون دارم...دیلم براتون تَند میشه!
و دعاهایی که من در گوشت زمزمه میکردم تا تو بخواهی...تو ی پاک.
این روزهایی که با هم مسجد می رویم برایم ارزشمند است...برای قدم به قدم اش خدا را شاکرم...
مبین ام...من هر بار به ذوقِ خواستِ تو ..._مامان بریم مَسدِد!!! آماده می شوم...
و خدایی که در این نزدیکی است...
الحمدلله...الحمدلله...الحمدلله.