مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

مرحله ای دیگر...

1390/9/8 7:46
نویسنده : مامان هدي
529 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب مرحله ای دیگه از مادر بودنم بود...ولی سخت !

سختیش بخاطر دیدن اشکای گوله گوله ی تو بود نفسم؛اشکایی که تا حالا اینجوری خودشونو نشون نداده بودن...دلم کنده شد!

دیشب...ساعت ٢:٢٥ دقیقه صدای جیغ بلند تو منو از خواب پروند...جیغهات قطع نمیشد...گریه هم مهمون چشمای نازت شد...خدا این اشکای پسر صبوره منه؟؟!

مبین,ماه دلم

هرکاری میکردم اروم نمیشدی اصلا چشماتو باز نمیکردی بابایی هم تلاششو برای ارامشت کرد اما...

وای چقدر احساس ناتوانی میکردم...هرکاری میکردم اروم نمیشدی و باز هم اشک های تو!!!

بعداز نیم ساعت گریه و جیغ؛بالاخره ارومتر شدی اون موقع تازه به چشمام نگاه کردی و من ذوب شدم...مردم...برات دست دسی برگه عدس ...رو خوندم خیلی خوشت اومد و با ناله خوابیدی...

چقدر نگات کردم تا خوابم برد...داشتم خوابت رو میدیم؛ که دوباره همون صدای جیغ بیدارم کرد ساعت٥صبح...

خدای من اینبار شدت گریه هات بیشتر بود...یکم بغل من یکم بابایی...داشتم ارومت میکردم:مبینم نفسم مامانی اینجوری گریه نکن دل مامانو اب کردی...مامان فدات بشه...درد و بلات به جونم مامان...مامان نباشه مبین ش گریه کنه...وای چرا گونه هام خیس شد؟؟!یکم بهت اب دادم و خوردی و ارومتر شدی....با روغن زیتون شکمتو ماساژ دادم...استامینیفون دادم...ژل زدم به لثه هات...

با لحنی که همیشه لبخند به لبت میاره باهات حرف زدم به زور یه لبخند بیحال تحویلم دادی...فدای مهربونیت...بالاخره تو تابت خوابیدی!

نمازمو خوندم ,بابایی رفت اداره...امروز میبرمت دکتر...از دیشب شیرنخوردی...

مبینم...تو صبوری پسرم ,دیشب چی اذیتت میکرد که اینجوری بیتابی کردی

تحملم بالاست ولی اصلا طاقت درد و گریه و این بی تابیت رو نداشتم...اخه مثل همیشه نبود!

دیشب نمیخواستم مثل همیشه باشم....دوست داشتم مادر باشم پراز احساس...نگران...مادرانه!!!

مادر؛بازم دلم خواستت

مادر بودنت رو میخواستم...یاد روزای اخر بارداری افتادم گریه ی من و...گریه ی تو...چقدر این همراهیت ارومم کرد...دستات رو میبوسم

الان خوابیدی معصومیت صورت ماهت چندبرابر شده...عاشقترت شدم...نفسم به نفست گره خورده...کاش یکم شیر بخوری...کاش اروم بخوابی...ارامشم مال تو؛

 مرحله ای دیگه از مادربودنم ...خدایا بحق این ماه هیچ مادری درد و ناراحتی میوه ی دلشو نبینه

خدایا...مواظب پسرم باش با تمام وجود به تو سپردمش...

بی نظیرترینم بهترین ها ارزوی من برای توست

شکر برای مادر بودنم کمکم کن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

صوفی مامان رادمهر
8 آذر 90 10:11
پسر قشنگمممم مبین شیرینم چرا خاله جونم؟ حالا گریه تو یه طرف این مامانت همچین می نویسه با اون قلم کاردرستش که آدم اینور گریه اش می گیره... جوجه نازمممم...مامانش خواب دیدن که اسباب بازی هاشو ازش گرفتن، همین. نگران نباش


فدات صوفی مهربونم
قصدی نداشتم باید یه جا احساسمو پیاده میکردم
ممنون رادمهر عزیزم رو ببوس
سامي
8 آذر 90 12:11
سلام هدي جون
پسر منم 21 ارديبهشت متولد شد دقيقا شبا بي تابي ميكنه شير هم نميخوره عزيزم اين از دندوناش اشتباه نكني ببري دكتر فقط بايد تحمل كني يا ژل دندون بگير راستي تو هم خوزستاني هستي


سلام عزیزم کاش ادرس وبلاکت رو میذاشتی...ببوس پسر نازت رو
مامانم اهوازه من کرجم
خاطره مامان بردیا
8 آذر 90 13:47
اوخییییییی جون دلم چی شده خاله جون؟ کجات درد می کرده عزیزم؟ انشاء اله الان بهتر شده باشی نبینم بی حال باشی و مامانی و بابایی رو اینطوری نگران کنی


نمیدونم اخرشم معلوم نشد...ممنون خاطره جون بردیای ناز رو ببوس
صدیقه(فانوس)
11 آذر 90 12:13

جیگر من الان حالش خوبه مامانش؟؟؟
انقدر دلم می خواد ببینمتون


ممنون شکر
نشد....هانا رو ببینم میخورم
صوفی مامان رادمهر
13 آذر 90 9:36
خیلی مبین رو دوست دارم..هی دلم براش تنگ می شه میام اینجا و بهش سر می زنم...چند تا عکس ازش بذار مامان مبین جون...


ممنون صوفی مهربونم به روی چشم
سارا
18 آذر 90 19:52
الهی خاله چی شده بوده ..انشالا دیگه اینطوری نمیشه ...
سپید مامان علی
19 آذر 90 16:05
عزیزم نبینم شبها بی تابی کنی