مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

شیرین زبون

هــــــــــزار ماشاالله لاحول ولاقوه الا بالله بدرقه ی وجودت کوچولوی باهوشم یه لحظه هایی هست که فقط تو خلقشون میکنی.... لحظه هایی مثل وقتی که عمو ابراهیم نمازش رو تموم میکنه و تو بلند میگی: دَمـــــــــو دُ د!( تموم شد) مثل وقتی که زهرا دخترعموم جلوت ظرف میوه میزاره و تو بلند میگی: مَنـــــــون ! مثل وقتی که لباسشویی خونه ی بی بی روشنه و ناراضی میگی: دَرخ نه! (چرخ نه...چرخیدن لباسشویی منظورته) مثل وقتی که مجسمه ی کوچولوت رو میشکونی و میگی: تَنده دُد...اَراب! (کنده شد..خراب) مثل وقتی که میری تو اتاق تاریک و میگی : اُشن! (روشن) مثل وقتی که چیزی رو میریزی و میگی : دَمیس ...دمال...( تمیز...دستمال) مثل وقتی که به خال...
13 دی 1391

اَ بَتین...

انقــــــــدر برای هرکاری تحسینت کردم که این روزها.... برای هرکاری که میدانی عالی و شیرین انجام میدهی میگویی: ماما اَ بَتین... و من هم باید تاییدت کنم و بگویم: آفــــــــرین مامانم. اَ بَتین به پسر یکی یکدونه ی من. فتبارک الله احسن الخالقین
12 دی 1391

یار مهربان...

هوالمبین عزیزِ فهمیده ی من. دوستی تو با کتاب..من را عاشقترت کرد! منتظر بودم تا خودت...بخواهی...اشتیاق نشان دهی...به دنبالش روی...بخوانی...ورق بزنی... چند روزی است...مهمانم کردی... این علاقه ی لاوصفت به 3کتاب کوچکت...قند در دلم آب میکند... من برایت میخوانم و تو خـــــوب گوش میدهی... روی پاهایم مینشینی...من دستانم را دورت حلقه میزنم و کتاب در دست هردویمان...با هم ورق میزنیم و من میخوانم...گاهی برمیگردی و نگاهم میکنی و میخندی... گاهی باید مخاطب باشی و روبرویم بنشینی...تا هیجانی دهم وقتِ تعریف! و نوبت تعریف تو که میشود...من تمام وجودم را گوش و چَشم میکنم...دکمه ی ریکورد حافظه را فشار میدهم و خوب به خاطرِ جانم میسپارم... و هما...
28 آذر 1391

زبان خوراکی...

هوالمبین...ماشاالله از علایق خوراکِ تو تا بحال چیزی ننوشتم دلم خواست...به شکم برسیم کمی::::   من عاشق این روزهای دالی تو هستم....لاحول ولاقوه الا بالله.... دَن دین دی...نارنگی...فقط در حد پوست کندن و چلوندن بوتی تا..پرتقال...خیلی دوست داری آدامس..همان ادامس خودمان...عاشقش هستی...فدای کامل گفتنت. آنانا...کمپوت اناناس رو عاشقی با آبش دون دون دو...تخم مرغ! مانانی...ماکارونی...خیلی برات لذت بخشه خوردنش عزیزم دین دَنی..سیب زمینی...تنها غذایی که نه نمیگی بهش...منتظرم بگی دیب دمینی! پولو...خیلی بانمک میگی...با دست دونه دونه میخوری یا من برات مثل ژاپنی ها توپ های کوچولو درست میکنم مووو...موز در حد پوست کندن..گاهی ه...
25 آذر 1391

بزرگ شدی پسرم

بزرگ شدی پسرم! اینکه مدتیه وقتی زمان تعویض پوشکت میشه و خودت بدو بدو میای و میگی ..ماما آبه! و دستت رو به بینی ات میگیری و اروم میگی پیف و سرت رو تکون میدی.... اینکه دیگه نیازی به چک کردن نیست...خودت درست و به موقع اطلاع میدی... یعنی درک میکنی...یعنی بزرگ شدی... اینها برای من یعنی... تو...همان پسر کوچولوی اردیبهشت پارسال...قدمی دیگر به سوی مستقل شدنت برداشتی... مبین...بگویمت...چقدر افتخار میکنم به بودنت به داشتنت... این روزها...حالم مادرانه است....عاشقرت میشوم...لحظه به لحظه بیشتر میشود....و من مانده ام و یک قلب و اینهمه احساس... و تو...تویی که تمام منی! شکر هزاران هزار شکر...مهربانم شکر    ...
10 مهر 1391

حرفهای من و تو...

بسم الله الرحمن الرحیم لیا لیا.... ماما....لیا لیا... الان....الان میام مامان... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ اینو بده من مامان بده! لیا لیا...لیا لیا...ماما...لیا لیا ممنون مامانی.... ــــــــــــــــــــــــــــــــ چی میخوای مامان؟ به بـــــــــــــــه! خوب به به چیه؟؟ نون میخوای؟؟ (بالبخند)....نوووووو....بده....نوووو پلو میخوای؟؟پلو؟؟ پوئو....پوئو! ــــــــــــــــــــــــــ توی خیابون راه میریم.. ماما....دنگ دنگ... یعنی چی خوب؟؟ (به زنگ اشاره میکند و میگه) دنگ دنگ!!! و باید انگشتش را فشار دهد روی زنگ! ــــــــــــــــــــــــــ  هر جایی که تو جا بشی و دربی برای بس...
26 شهريور 1391

لطفا خودتون را معرفی کنید؟!

بسم الله الرحمن الرحیم تو:اَبــــــــــــــر...همیشه وقتی بسم الله میشنوی یاد نماز و اکبر و... سلام...سلام عاشق سلامی...حتی اگر دونفر توی تی وی بهم سلام کنن تو هم میگی یم...لم...ایم...*همه با فتحه*و سرت رو محکم تکون میدی از پایین به بالا.... تو: یم...همراه تکون سر مبین اسمت چیه؟؟ تو: مُنی! مبین مامان بگو اسمت چیه؟؟! ...مُمی! اقا خوشگله اسمت چیه؟ ...مُمین! اسمتو میگی؟؟ ..مُمِ من فدای تو و این همه مبین گفتنت که با لبخند و اروم میگی...اگه زیاد ازت بپرسم و پشت هم یهو میگی عمه...!!!!!!! چند سالته؟؟ تو: دو مامان یه سالته بگو یک! حالا چند سالته؟ ...دو مبین چند سالته؟؟ ...دو من فدات بشم که با دوران بارداری حسا...
20 شهريور 1391

یایه...یایه!!!

مبین سایه ات کوووو؟؟ و تو چه شب باشه چه روز زود دستهات رو تکون میدی و زمین رو نگاه میکنی و میگی یایه...یایه... قربونت برم که سایه ات رو شناختی... سه هفته ای میشه ... شب توی پارک بهت یاد دادم...خوشت اومد...سایه ات زیر نور چراغ....برات جالب بود....کلی با سایه دستام برات شکل ساختم....از پرنده بیشتر از همه خوشت میاد..گاهی بجای اینکه سایه رو نگاه کنی با دقت حرکت دستامو نگاه میکنی هر وقت میریم پارک و تو توی کالسکه یا سه چرخه ات هستی از پشت سر دستمو تکون میدم و سایه امو تو میبینی و من میگم مبین مامان سایه ات کو....تو هم زودی دستاتو تکون میدی و میگی یایه..یایه ..بعضی وقتا هم میگی آیه.... بابایی شمال که بودیم یهو مثل برق گرفته ...
20 شهريور 1391

جمعه ی گردویی

بسم الله الرحمن الرحیم صبح جمعه... خانواده سه نفری ما مشغول صبحانه....فیتیله هم میبینیم! و پسر کوچک پانزده ماه و چند روزه مان طبق معمول در رفت و امد...نشد سر سفره بنشیند... گردو تمام میشود.. گردوی تازه ی فصل... حالی که از جا بلند شوم و به اشپزخانه بروم را ندارم... بلند میگویم...مبین مامان برو گردو بیار...از اینا....و به پوست گردوی توی دستم اشاره میکنم مشغول کندن پوست نازک گردو میشوم... صدای شاپ شاپ قدمهای کوچک مبین...برمیگردم...مبین گردو به دست به طرفم می اید با لبخند پیروزمندانه! من میمانم و.... این روزها...این صحنه ها...توی خانه ی عشق...تکرار میشود...خواستم بگویم تا یادم نردو که: پسرک بزرگ شدی... شکر...برای فهمت.....
18 شهريور 1391