مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

دیده پودَت ندارم!

هوالمبین قدمی دیگر به سوی استقلال و بالندگی... برای بزرگ شدن و کامل شدنت... باز هم من و تو...با هم. قدمهای قبل مان....تفریحی بود...قصدی نداشتیم...جدی نبود! تو خواستی...این اقدامِ ناگهانی انگیزه اش خواستنِ تو بود... دیروز که از خواب بیدار شدی...پوشک نشدی...مثل روزهای قبل که گاهی پوشک نمی شدی... صدای خنده و حرف زدن و برچسب چسباندنمان هر یک ساعت به یک ساعت از دستشویی خانه مان بلند می شد.... تا خوابِ ظهر...برخلاف روزهای قبل....بدون پوشک خوابیدی... بیدار شدی...حمام رفتیم... شب شد...بابا آمد....برایش تعریف کردم...تو گوشهایت را تیز کرده بودی.... خودت تعریف کردی... _دیده پودَت ندارم ! باز هم هر یک ساعت دعو...
12 خرداد 1392

ممی...ممین...مبین

دوساله ی جانم... * ممی * کوچولو را یادت هست؟!!! که همین چندی پیش * ممین * شد! و از بعد از دوسالگی اش ... هربار خودش را می گوید : مبیــــــن این مال مبینِ! یح مکِ مبینِ! برو مبین تمیسه! و مــــا اکنون در خانه ی عشق مان بجای *ممی* و *ممین* یک مبیــــن ِ کامل داریم! و مبینِ خانه ی ما یکی در میان خ هایی که ح میگفت را .... خ میگوید... میخورم....نمی حورم...نمیخوام..می حوام و... بزرگ شدی عزیزترینِ روزگارِ من. هــــزار ساله هم شوی....قدِ مردانه ات یک مترِ دیگر هم که بلند شود...جایگاهِ فردایت هرچه باشد...برای منِ مادر همان قدر عزیزی که ممی و ممین و مبین بودند و هستند و خواهند بود...  خدای ...
25 ارديبهشت 1392

ناز و نیازم

هوالمبین... بیرون بودم...چند ساعتی پیاده روی با دختراااااا... برگشتیم...از همان پایین آیفن زدم...صدای نازک و شیرین ات : مامان اومدی؟؟ پله ها را یکی دوتا کردم... به استقبالم آمدی...گفتی : اوش آمدی .....محکم بغلت کردم... حس کردم...دل تنگی ات را.. بیشتر از من برای تو ، دلِ کوچکِ تو برایم تنگ شده بود... گذاشتم تا خوب سیرابِ بودنم شوی..مطمئن از بودنم... میان همهمه ی خانه...صدایت را شنیدم...همین که گفتی: هدا مــــامــــان منـــه!!! و من جز جیغ کاری از دستم بر نمی امد! چقدر تو خوبی مبین...مهبَ بونی...ایلی مِهبَ بونی!!! من به بودنت نیازمـــندم... همین که شبها وقتِ خواب به همه میگویی: دَب بِحیر ! این...
24 ارديبهشت 1392

مبین

یاحق مبینِ جانم...روشنیِ روح و روانم... مدتی است... مُمی بــــــــــــه *** مُمین *** تغییر کرده... و این یعنی تو بزرگ شدی پسرم... شکرالله...ماشاالله ...
14 ارديبهشت 1392

ل ج ب ا ز ی....

یا لطیف... مبین جانم داری جا پای بابا حسین ات میذاری... به من می گفتن...از بچگی بابات...از اینکه خیلی دوست داشت بهش بگن آقا!! و اینکه یه لجبازی شیرین بچگونه داشت که خــــــوب تو خاطر همه مونده بود... اونم اینکه.....هرکاری رو وقتی خلاف میلش بود و یا تحکم امیز بود....بابایی برعکسش رو انجام میداد.... دنیا چرخید و امروز....پسر بابا حسین....میخواد همون خاطره رو ثبت کنه.....با همون شیرینی و خاص بودنش....:) اینقدر شگفت انگیزه...که من این روزها دارم ذوقِ کودک آینده ی تو رو میکنم...دلم میخواد منم همین کودکانه ی شیرین رو ببینم....دوباره!!!   بهت میگیم....مبین بیا غذا بخور....میگی نمی حورم!!!  باید بگیم: نخوری هااااا...غذا ...
27 فروردين 1392

یباس!

مـــــــــاشاالله لاحول و لاقوه الا بالله قدمی دیگر به سوی استقلال! یکسال و هشت ماهه ی من... یباس ات را خودت تن کردی...شاید درست و کامل نبود....اما برای من عالی بود...مثل همیشه! بعد از ( دوراب )جوراب نصف و نیمه و ( دبش )کفشهای راحت و دمپایی و ( دولاه ) کلاه و ( دادور ) چادرِ من و شلوار از پا در اوردن و ( پودک ) پوشک باز کردن... نوبت یباس پوشیدن بود...میخواهی خودت بپوشی..:::  یباس ببو...من! راستی یک استین کاپشنت هم میپوشی.و ان یکی در هوا میچرخد. چقدر وجودت شادی بخش است... اینکه هر شب که میخواهم بخوابم...روزم را که مرور میکنم..پُر از لحظه های به ظاهر کوچک اما موفقیت امیز و بالندگی های هردمِ توست... اینکه هر ...
25 دی 1391

ترش و تند...

پسر کوچولوی عزیزم من فدای تمـــــام حس چشایی ات... مزه ی ترش رو درست از یکسالگی به بعد شناختی!...ترشیِ لیمو ترش و...جمع شدن صورتت و حرکت بانمکی که انجام میدادی..همگی باعث شد تا تُــــرچه (ترشه) تو ذهن فعالت حک بشه... تشخیص ترشی ِ بجایت برایمان هربار تازه است..اینکه تنها یه تستِ کوچولو ،از ترشیِ پرتقال برش خورده یا لواشک باز شده یا انار دون شده خبرمان میکرد و بلافاصله میگفتی : تُــرچه! و در نیمه ی نوزده ماهگی تُند رو درک کردی ...با چیپس فلفلیِ تُند...و آدامس نعنایی و...ادای تند را عاشقم وقتی میگویی: تُـندّه! این استفاده ی درست به هنگامت از این دو حس؛ تحسین برانگیزه....اینکه از این دو کلمه برای شیرینی یا شوری یا تلخی&nbs...
23 دی 1391

نوش جانت...

مگر نه اینکه تو همان نوزاد تازه از بهشت امده که بزرگترین فتح دستهایش چرخاندن جغجغه ی صدگرمی آن هم بدون تعادل! ؛ هستی...؟؟ راست دستِ مادر؛ بالندگی هر روزه ات مبارک باشد... و من چقدر میتوانم شاکر باشم..برای توان دستهایت؟! دستهای کوچکی که امروز کاملا مستقل قاشق ، قاشق ...غذا روانه ی دهان میکنند...درست مثل یک مرد! اینکه دستهایم به همین زودی خلع مسئولیت شد...و تو میخواهی که خود نوش جان کنی...هرچه بارِ قاشقت باشد فرقی ندارد...بدون کم و کاست به مقصد میرسانی و این بین قاشقکی من و پدر را مهمان!...و این جابجاییِ جایگاه عجب لذتی دارد....احسنت به این دستهای بهشتی...که کاربلدند.... دلِ دستهایم تنگِ غذا دادنت است فرشته...دلِ ماد...
16 دی 1391

نقش دست تو

کارمان شده...نقاشی برایت بکشیم...هرچه را که میشناسی و خوب آموخته ای میکشیم و میپرسیم :خوب این چیه؟ و تو چقدر سنجیده جواب میدهی...و من ماتِ لبهای صورتی ات وقت ادای کلمات. و این روزها تو درس پس میدهی..قلم به دست میگیری و دل از من میبری...خم میشوی و صدایم میکنی ماما..که حواسم جمع تو باشد!...خطی میکشی...این دیه؟؟ من چه جوابی دارم؟؟ بگویم رسم عاشقی...بگویم خط عشق؟ بگویم ماهرانه ترین اثر هنری تاریخ مادرانه ام؟میگویمت: درخت... نگاهی به نقشت میکنی و میگویی : نه ...اَبِما!(هواپیما) اشتباه گفتم؟؟ قربان روی ماهت میشوم و تو مثل همیشه راضی...میخندی این روزها دایره هایت حرف ندارند...کمی به بیضی شبیه اند اما برای من گرد ترین حالت ممکن! ...
15 دی 1391