جمعه ی گردویی
بسم الله الرحمن الرحیم
صبح جمعه...
خانواده سه نفری ما مشغول صبحانه....فیتیله هم میبینیم!
و پسر کوچک پانزده ماه و چند روزه مان طبق معمول در رفت و امد...نشد سر سفره بنشیند...
گردو تمام میشود..
گردوی تازه ی فصل...
حالی که از جا بلند شوم و به اشپزخانه بروم را ندارم...
بلند میگویم...مبین مامان برو گردو بیار...از اینا....و به پوست گردوی توی دستم اشاره میکنم
مشغول کندن پوست نازک گردو میشوم...
صدای شاپ شاپ قدمهای کوچک مبین...برمیگردم...مبین گردو به دست به طرفم می اید با لبخند پیروزمندانه!
من میمانم و....
این روزها...این صحنه ها...توی خانه ی عشق...تکرار میشود...خواستم بگویم تا یادم نردو که:
پسرک بزرگ شدی...
شکر...برای فهمت...برای بودنت.....شکر برای جمعه ی گردویی مان!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی