نوش جانت...
مگر نه اینکه تو همان نوزاد تازه از بهشت امده که بزرگترین فتح دستهایش چرخاندن جغجغه ی صدگرمی آن هم بدون تعادل! ؛ هستی...؟؟
راست دستِ مادر؛ بالندگی هر روزه ات مبارک باشد...
و من چقدر میتوانم شاکر باشم..برای توان دستهایت؟! دستهای کوچکی که امروز کاملا مستقل قاشق ، قاشق ...غذا روانه ی دهان میکنند...درست مثل یک مرد!
اینکه دستهایم به همین زودی خلع مسئولیت شد...و تو میخواهی که خود نوش جان کنی...هرچه بارِ قاشقت باشد فرقی ندارد...بدون کم و کاست به مقصد میرسانی و این بین قاشقکی من و پدر را مهمان!...و این جابجاییِ جایگاه عجب لذتی دارد....احسنت به این دستهای بهشتی...که کاربلدند....
دلِ دستهایم تنگِ غذا دادنت است فرشته...دلِ مادرانه ام امــــــــــا شاکر برای این بالندگی.
هجده ماهگی!...چه نیک بلوغی بودی برای دردانه ام....
خــــــــــدا؛ روزگار هجده سالگی اش در پناه تو......عاقبت بخیر باشی عزیزدل.