ل ج ب ا ز ی....
یا لطیف...
مبین جانم
داری جا پای بابا حسین ات میذاری...
به من می گفتن...از بچگی بابات...از اینکه خیلی دوست داشت بهش بگن آقا!!
و اینکه یه لجبازی شیرین بچگونه داشت که خــــــوب تو خاطر همه مونده بود...
اونم اینکه.....هرکاری رو وقتی خلاف میلش بود و یا تحکم امیز بود....بابایی برعکسش رو انجام میداد....
دنیا چرخید و امروز....پسر بابا حسین....میخواد همون خاطره رو ثبت کنه.....با همون شیرینی و خاص بودنش....:)
اینقدر شگفت انگیزه...که من این روزها دارم ذوقِ کودک آینده ی تو رو میکنم...دلم میخواد منم همین کودکانه ی شیرین رو ببینم....دوباره!!!
بهت میگیم....مبین بیا غذا بخور....میگی نمی حورم!!!
باید بگیم: نخوری هااااا...غذا نخور...و تو بدو بدو میای و میگی...می حورم..مال اومه....می حوام بحورم!!
......
بهت میگم...بیا لباساتو بپوش...میگی: نمیام!! بیداس نمی توشم!!!
باید بگیم...لباس نپوش...باشه؟ تا بدویی و بیای و بگی می توشم!!!بیداس بتوشون!!
.....
و این داستان شیرین و لذت بخش در هر گفتگویی میتواند ادامه داشته باشد...
بگویمت...این مکالمه فقط برای لذتِ کودکی و لجبازی توست...وگرنه موافقشان نیستم....امـــــا گاهی که در مضیقه ی وقت و حوصله ام آزادانه یکی را انتخاب میکنم...
این لجبازی های کودکانه ات را عاشقممممممم...نمی گویم لجباز نیستی...ولی هنوز به ان مرحله ای که انتظار دارم نرسیده ای که لجبازی کنی و اصرار....این روزها می توانم با کمی تغییر گویش و کمی آسمان و زمین منطقِ کودکانه ات را بر کرسی بنشانم....
در کل...
مادرانه می پرستمت...نفسم!
خدایم...خدایم....بین این خطوط.....آن ارزوی مادرانه ام را آمین بگو....کودکم را پدر کن....و خوشبخت و شاد و سالم....آمین