ناز و نیازم
هوالمبین...
بیرون بودم...چند ساعتی پیاده روی با دختراااااا...
برگشتیم...از همان پایین آیفن زدم...صدای نازک و شیرین ات : مامان اومدی؟؟
پله ها را یکی دوتا کردم...
به استقبالم آمدی...گفتی :اوش آمدی.....محکم بغلت کردم...
حس کردم...دل تنگی ات را..
بیشتر از من برای تو ،دلِ کوچکِ تو برایم تنگ شده بود...
گذاشتم تا خوب سیرابِ بودنم شوی..مطمئن از بودنم...
میان همهمه ی خانه...صدایت را شنیدم...همین که گفتی:
هدا مــــامــــان منـــه!!!
و من جز جیغ کاری از دستم بر نمی امد!
چقدر تو خوبی مبین...مهبَ بونی...ایلی مِهبَ بونی!!! من به بودنت نیازمـــندم...
همین که شبها وقتِ خواب به همه میگویی: دَب بِحیر!
اینکه تا انرژی ام تحلیل میرود..تو شارژم میکنی...بـــا : مامان ایلی مِهبَ بونی !
همین که وسطِ روز محکم از پاهایم میگیری و میگویی...بَدَلِ منی..بیا بَدَلم عدیدم
مثلِ همین دیشب که گفتی: مامان مال منه! هدا مامانِ منه...مامان هدا منه!
خدایا با مبین نعمت بر من تمام شد....چقدر شکر گزارت باشم؟!
الحمدلله.