کوهنورد کوچکم
کوهنورد کوچکم؛
این روزها...مقابل چشمانم..صعود میکنی...از همه چیز!
فتح میکنی و ...
میخندی...چشمانت برق میزند..دست میزنی برای خودت...صدایمان میکنی و تکرار و تکرار...
پایین می ایی و دوباره...
اراده ات فولادین است...بخواهی میروی..
سطل لگو برایت بلند است؟جعبه ی زرد اسباب بازی هایت را به کمک میطلبی
هدفت را مشخص میکنی...پریز برق...شومینه...دکمه های کولر
کمر همت میبندی و ا اییی گویان صعود میکنی
از دسته ی مبلها اما ؛ برای شیرین شدن ...برای نشان دادن...برای لبخند ما..
میدانی این کارت را دوست داریم پسر!
حتی اگر در جوابت بگوییم نه نه نه نه و انگشت تکان دهیم،
تقلیدمان میکنی با ان انگشت سه سانتی ات، تا تخفیف دهیم! نمیدانی تو شاه دلمانی؟
موفقیت هدف همیشگی زندگی ات...روزگارت طلایی...صعود کن جان مادر...بسم الله بگو و درست مثل امروزت محکم یا علی بگو.
ما هم هستیم..کنارت...یعنی کاش باشیم...کاش بشود ببینم روزی را که تو در اوجی...با تلاش خودت...به همان که میخواستی رسیدی...با تمام سختی هایش...کاش...شک ندارم این روزگار برای تو میرسد...دعایم برای خودم است...
آخ...مادر به فدایت فاتح قلبم...باشم و ببینم..ان شاالله.
خدایم..چشمهای من برای امروزش؛فردایش کافی نیست...چشمانت بدرقه راهش....نگه دارش باش...که چشمانم به اسمانت است.