یک سال و...سی روز
به تو می اندیشم و جهان را لمس میکنم
معلق و بی انتها عریان می وزم.می بارم .می تابم
آسمانم ستارگان و زمین .
و گندم
عطرآگینی که دانه می بندد
رقصان در جان سبز خویش از تو عبور میکنم
چنان که تندری از شب می درخشم
و فرو می ریزم.
سیصد و نود و پنج روزه ی من....
13ماهه شدی گل نازک گندمم...مبارکت باشد...
دیدی...چه زود...
میگذرد روزهایی که هر ثانیه اش برایم ارزشمند است
تو مسیرت را برو...
من در هر زمان...کمی می ایستم...تا خوب هضمش کنم...و پشت سرت می ایم...
انصاف است..این همه دلدادگی یک جا؟!
کدامشان را عاشق شوم...کدامشان را در خاطرم بسپارم؟
که همه برایم ستودنی است...همه برایم شیرین ترین انند.
مگر خوشبختی چیست؟
برای من همینکه تو باشی...همینکه صدای بودنت اهنگ زندگی ام باشم...همینکه عطر نفسهایت را نفس بکشم...است
یکسال و سی روز است امدی؟ در عجبم....گویی روزهای نبودنت را بخاطر ندارم...
عجیب دلبسته ات شده ایم...عاشقتر...و هر بار می اندیشم که این اخر حد دوست داشتن است
که کسی نبوده بیشتر از این دوست بدارد....عاشق باشد!
تو گندمی...برکتی...ارامشی...یکدستی...امیدی...
بمان برکت زندگی...بمان و زندگیمان را طلایی تر کن
خدایا گندمم در پناه تو