این روزها صدای خدا را حس میکنم...
این روزها..
روزهایی که کودکی نوپا مهمان همیشگی خانه مان است را میگویم
این روزها...حالمان خوب است
دیگر برایمان یکی دوسانت بلند و کوتاهی قدش مهم نیست...
دیکر برایمان دویست سیصد گرم کم و زیاد وزنش مهم نیست...
همینکه او بخندد کافی است...
بخدا راست میگویم...همسایه های دلمان را میبینیم..حالا بلند باشد یا کوتاه...تپل باشد یا لاغر...سلامت باشد!
این روزها...خدایم....نزدیک تر امده...در گوشم زمزمه هایی را میشنوم...خدایم است...دارد زیر گوشم چیزهایی میگوید..که فقط باید حسشان کنم
و من حس میکنم و هزار بار شاکرتر...
برای نوپایی که سالم است....هنوز تعادل ندارد...تقلیدش بیست است...موسیقی را میفهمد...مخاطب شده...سوم شخص شده...بازی میکند و وادارت به بازی...میخواهد و میخواندت...میخندد و قهقه ات را بلند میکند...ناز میکند و نیاز تو را صد برابر میکند...میخوابد و معصومیتش تو را تا سر حد جنون میبرد...میخورد و گوشتش بر تن تو میشود...میپوشد و تو فاخر میشوی...می افتد و تو درد میکشی...میفهمد و تو کیف میکنی...میگوید و تو اوج میگیری...اشک میریزد و تو میشکنی...
من هم این روزها...از ته قلبم...
ارام...میگویم...خدایا ممنون...برای همین فرشته...که برای من کاملترین است....نگهش دار