بهار هرلحظه ی من...
پستهای این روهای اخیر را مروری کردم...
هرپستی نشانی از حرفهای توست!
میدانی چرا؟ آنقدر شیرین؟ نه! این کلمه اشباعم نمیکند! آنقدر نفس شده ای که این حرفهای نخودی ات حسی عجیب و تازه و شگفت انگیز را روانه ی دلم میکند.
تصور کن...بهترین جای دنیایی....هوا بهاری است...باران تازه بند آمده...هنوز قطره های شبنم روی گلبرگها میرقصند...زمین بوی سبزه و خاک خیس میدهد...بوی تازگی و بهار نارنج...آسمان آبی است...تویی و...
وقتی تو حرف میزنی...برایم حس خوشِ یک نفس عمیق در همچین هوایی است...
نخند پسر! مادرم...حق دارم وقتی میگویی دودگ....ندانم و بخندم و تو متعجب از خنده ی من! دودگ چیست آخر...تکرار کنی و هی بگویم چی؟؟ و تو همان دودگ را با آهنگ های مختلف بگویی...سعی کنی بفهمانی ام...و آخر سر...دست راستت را بالا بیاوری و انگشت اشاره را سمت من بگیری و بگویی: کیو کیو...
و منِ مادر دوباره حس خوب بهاری سراغم بیاید...بخندم از انها که تو هم میخندی و خوشحال از خنداندن من!
تفنگت را بیاورم و با هم تفنگ بازی کنیم...و میان آن همه فایر فایر لتس گو....قهقه های مستانه ی کودکی ات زندگی ام را رنگین کند...
و من دوباره پر از انرژی شوم...
حق دارم ...وقتی تی وی روی تایمر است وخاموش میشود و تو خطاب به من جدی بپرسی:جی جُـــــد؟؟(چی شد؟)
حق دارم وقت بیرون رفتن با بابایی برگردی و بگویی: ماما اُداسس! (خداحافظ)و من سکوتی شیرین کنم و در دلم دعاکنم خدا پشت و پناه همیشگی ات.
حق دارم بخدا ...وقتی کتابهایی که این روزها هزار بار ورقشان میزنی را با هم بخوانیم بگویی: دَردَدَ (کرگدن)و حَدَدون(حلزون) دوردورو( قورقورو) دیدم(شکم) اُلاع( الاغ) هدندون (هندونه)در ناباوری من کلماتی را بگویی که نمیگفتی!
میبینی...مادر که باشی همینقدر آسان دل میدهی و دل میبازی ...
خدا میشود کمی خودمانی بگویمت! ؟ میشود سهم تمام خانه ها کودکی باشد به روشنیِ روشنا؟!
آمین....خانه ام در پناه تو.