زمزمه های پاکی!
هوالمبین....لاحول ولاقوه الا بالله
هیجان زده میشوم...
وقتی میبینم تو، داری با خودت آرام بازی میکنی و زیر لب چیزهایی زمزمه میکنی...شاید کمی بعد تر انتظارش را داشتم و تو چه زود...
آخ که چقدر این صحنه ها را عاشق بودم و آرزو داشتم...
اینکه غرق کودکیِ بی مثالت شوی و آرامش را به شادی دنیایش گره بزنی و زیر لب چیزهایی زمزمه کنی!
مشغول رسیدگی به امور خانه بودم...صدایت آرام می امد...فکر کردم فاصله ات با من زیاد است و مشغول بازی هستی...برگشتم دیدم جغدهای چوبیِ کوچک را برداشته ای و غـــــرقِ لحظه های پروانگیِ کودکی هستی...و زیر لب چیزهایی میگویی...
صدای قلبم را میشنیدم...میخواستم بگویمش هیس!!! بگذار زمزمه هایش را خوب بشنوم...بازی کودکانه اش را ببینم...بگذار من هم سهمی از این همه پاکی داشته باشم..بگذار ببلعم این دمِ مسیحایی را!
مرا دیدی...خندیدی! گفتمت چی گفتی؟باز خندیدی؟؟ رفتی تا دوباره بازی کنی و مرا با حلاوتِ آن زمزمه های ناب تنها گذاشتی...اینها راز است...همان ها که من، شهاب، ندا ، کوثر هم با خود و دنیایمان داشتیم و ....راز کودکی!
وتو چه خوب آرزوهایم را رنگین میکنی....این لحظه های پر از زمزمه را تکرار میکنی و فرصت خوبی است تا سیراب شوم...وقت بازی. وقت نقاشی. وقت عکس دیدن.وقت کتاب ورق زدن و........
خدا توفیق زمزمه های کبریایی را به فرزندم عطا کن...باشد از صالحین و مقربین درگاهت! آمین.
+زمزمه هایش معنا دارد..حرف های روزمره ی من را تکرار میکند...دلتنگی های عمو و خاله و دایی و عمه و مادرجون و بی بی را مرور میکند...بازی های دلخواهش را تداعی میکند..شعر میخواند!!!