مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

بی بال پریدن...

یا حق... من عـــــــــــــــاشقِ این جفت پا پریدن ات هستم.... به قول خودت بپر بپر بازی میکنی... تمام نیرویت را جمع میکنی...زانوهایت را خم....و جفت پا میپری توی هوا... هربار ارتفاع پرش ات بیشتر می شود و کیف می کنی... می دانم منتظری تا من هم با هر پرش بگویمت....خرگوش کوچولو...کانگوروی مامان...قورباغه ی ناز...پرنده ی خوشگل پرواز کن! و تو پرش هایت را بلند تر کنی... بپر پسرم....گاه باید برای رسیدن به هدف پرید! .به قول شمس ...عشق است بر آسمان پریدن ....الحمدلله. ...
14 مرداد 1392

باش خوب ترینم...

یالطیف عزیز دلـــــــم این روزهایی که خاله و دایی و عمه و عمو...دورت را گرفته اند... آغوش گرم مادرجون و شور و نشاط بی بی و بازی با آقاجون و دست مهربان جدو هر لحظه شارژت میکنند.. این روزها که همبازی هایت مریم و زهرا و شهاب و الهام و مائده شده اند... حیاط داری و باغچه و خاک بازی و پیاده روی شبانه با دمپایی و موتور سواری نیمه شب و مغازه و خوراکی و بالا و پایین و ... این روزها که تولد و مهمانی و عروسی و مریم ساداتِ ٣١ اردیبهشتی و رفت و آمد و.... این روزها که هر ساعت ات را چیزی...کسی....اتفاقی...بازی یی...کودکی...پـــُـــر می کند... من هم مثلِ تو شـــادم.... امــــا گاهی میانِ تمامِ این خوش گذشتن های تو...دلم برای خلوتمان ت...
5 خرداد 1392

شیرخواره ی نوپای من...

یا ماشاالله.... آهای آقا کوچولو... خیلی بانمکی...دقیقا این روزایی که آروم آروم میخوایم یه مرحله ی مهم از بالندگی ات رو با هم بگذرونیم... میری یه حوله...یه ملافه...یه بالش....اصلا برات فرقی نداره این "یه " چی باشه...یه چیز پیدا میکنی...میندازی رو زمین...خودتم میخوابی...بهم میگی: مــــامـــــــا بیا می می...بدو...می می باده ! با دلم بازی میکنی...دلی که این روزا باید پا روی احساسش بذاره....و بگه خــــــدایا شکر.... چی بگم...از وقتی که میگی... می می میدی؟؟ میگم باشه..برو میام! میدوی...رو تخت ما دراز میکشی و با خنده میگی... ماما بیا...بحوابیم..می می ! من هــــــــــــــــــــم به خدا قسم پــــــــــــرواز میکنم به سویت...
30 بهمن 1391

برف...

پاک سرشت مادر... برف بارید...مثل همیشه آرام و بی صدا... سپید و پاک...نرم و لطیف... صبح یک روز پاییزی...اولین برف دومین پاییز را دیدی... با هم پشت پنجره...نشانت دادم..مبین این برفه؛ ببین چقدر قشنگه سفیده...میبینی مامانی...تو هم برفی...ذاتت..سرشتت پاکه..مثل برف...نکنه بذاری آلوده ی دنیا بشه...نکنه بذاری گرد و غبار غرور و تکبر بشینه روش...نکنه بذاری سپیدی اش رو از دست بده... نمیدانم حرفهایم را آگاه بودی یا نه...هرچه بود...گفتم و دل مادرانه ام کمی ارام شد.. پسر...دانه ی برفم...اگر هم خدای ناکرده برف زندگی را ناغافل الوده کردی...نکند ناامید شوی...تو خدایی داری که صاحب چرخ و فلک است....همان دم که بخواهی فقط از خودش! ؛ خورشیدش...
29 آذر 1391

دلِ تنگ!

بسم الله الرحمن الرحیم مهربان پسرم... کوچکِ پاک...اینجـــــــایی و کیف میکنی...بازی و پادشاهی در قلمرو احساس خانه ی پدری من! مالک شدی...میخندی...تقلید هفت ساله ی خانه مان را میکنی...چنان که گاهی میپندارم هفت ساله ای! راستش را بگویم... بزرگ تر شدی! حرکات و رفتارت...دلبری هایت ...دقیق و بجاست...اگاهانه است عزیز همیشگی دلم! این بین...دلت...که خودم فدایش شوم...گاهی برای پدرت تنگ میشود... و من بیشتر...شاید دلم تنگ شده و برداشتم از گریه های شبانه ات ...بهانه های گاه و بیگاهت همین دوری پدر باشد... بابایی را میخواهی و بابا گفتنت را به به تشبیه میکنم تا دلتنگی ات را کم کنم.... عجب دنیایی است...هرجایش باشی...دلت برای دلبستگی های ان ط...
9 مهر 1391