مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

باش خوب ترینم...

1392/3/5 16:50
نویسنده : مامان هدي
454 بازدید
اشتراک گذاری

یالطیف

عزیز دلـــــــم

این روزهایی که خاله و دایی و عمه و عمو...دورت را گرفته اند...

آغوش گرم مادرجون و شور و نشاط بی بی و بازی با آقاجون و دست مهربان جدو هر لحظه شارژت میکنند..

این روزها که همبازی هایت مریم و زهرا و شهاب و الهام و مائده شده اند...

حیاط داری و باغچه و خاک بازی و پیاده روی شبانه با دمپایی و موتور سواری نیمه شب و مغازه و خوراکی و بالا و پایین و ...

این روزها که تولد و مهمانی و عروسی و مریم ساداتِ ٣١ اردیبهشتی و رفت و آمد و....

این روزها که هر ساعت ات را چیزی...کسی....اتفاقی...بازی یی...کودکی...پـــُـــر می کند...

من هم مثلِ تو شـــادم....

امــــا گاهی میانِ تمامِ این خوش گذشتن های تو...دلم برای خلوتمان تنگ می شود...آنقدر سرت شلوغ است که به نگاه های مهربانی که سراغم را می گیرد و لحظه های چند ثانیه ای برای آغوشم و بوسه های تند و مهربانی وقت خواب ات...بسنده میکنی!

من امـــا ، این بین خودخواه می شوم...دلم برای آویزان بودنت تنگ میشود...

برای مامان مامان گفتن هایت که سرم را می برد...

برای بهانه های گاه و بی گاه و خواسته های بی منطق و پر از انرژی ات ...

برای هزار بـــــــــــــــار سر یخچال رفتن و تکرارِ چی بخورم ات...

دلم برای دو نفره هایمان تنگ میشود..برای ١٢-١٣ ساعت من و تو بودنمان ...برای حضور پر رنگت کنارم!

خودم را محکم میکنم...

همین که تو میخندی...شادی...بازی میکنی...لذت می بری...برایم کــــــــــــافی است...

همین که تو هستی...که خوب هستی...به من آرامش می بخشد...

خودم را می سازم..از همین لحظه های کوچک...برای فردایت...که درست همین طور می شود...

خودم را مـــادر میکنم...تا بتوانی پرواز کنی...بزرگ شوی...بالا بروی...اوج بگیری...

فقط خواستم بگویم..باش...خوبِ روزگارم...باش..فقط همین!

میدانی...

*وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !

 

خــــدای خوبم..مهربانِ بی حد و مرزم...فردایش در پناه تو.

وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد
مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک وا‍ژه ، یک ماه !
من فکر می کنم در غیاب ِ تو
همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !
همه ی ِ پنجره ها بسته است !
وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !
واقعا ...
وقتی که تو نیستی
من نمی دانم برای گم و گور شدن (!)
به کدام جانب ِ جهان بگریزم ...

سید علی صالحی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان ساره
5 خرداد 92 21:16
هدااااا

مادر پسر دار بايد دل بكنه انگار

خيلي زودتر از اون كه فكرشو كنيم مرد ميشن و مستقل! خيلي زودتر از اون كه فكرشو كنيم...

دلم گرفت يهو...

ولي ياد فانتزي بهاره افتادم شاد شدم... ته ريششون... بوي عطرشون... قد رعناشون...

خداروشكررررر كه سالمند!

خدايا به بزرگي خودت، يه لحظه هم چشم ازشون برندار!

ما شاديم و شكرگزار براي سلامتي و شادي شون... هر وقت و هر جا...




اخ ساره..

من مطمئنم همه ی فانتزی هامون یه روز واقعیت میشه

کامنتت رو خیلی دوست داشتم...خیلی...مثل خودت!

واقعا هرجا هستن....هرجـــــــــا تنشون سلامت دلشون شاد..عاقبتشون بخیر...آمین


صدف
5 خرداد 92 22:57
وای هدی منم تجربه کردم این احساس رو ، مخصوصا روزهای جمعه ای که همه منزل پدرم جمع هستن . آراد دست به دست میچرخه ، بازی میکنه ، آتیش میسوزونه ، و من همش فکر میکنم یه چیزی گم کردم ، یه چیزی کم دارم .
میدونی فکر کنم این همون حس مالکیت مادرشوهر روی پسرشه . باید از الان کنترلش کرد ، دوست ندارم مادرشوهر بدی باشم ههههه


صدف...عاشقتم..مادرشوهر از تو مهربون تر عمرا باشه...ههههه
اره این همون حس مالکیته....
من که خیلی مادرشوهرم رو درک میکنم...از وقتی مبین بدنیا اومده بیشتر!!!!
ایشالا خدا عروس های خوب و خوشگل بهمون بده...هههه
ببین منو با کامنتت کجا بردی...
مامان شايان و پرنيا
5 خرداد 92 23:07
چه قلم زيبايي




ممنون عزیزم...بوس به روی ماه فرشته هات..
سپید ماما علی
7 خرداد 92 14:53
باز هم مثل همیشه قلم مادری مهربون اشک رو به صورت میاره

واقعا از حالا باید آماده بشیم که به زودی زد مستقل میشنو ما میما نیم یک دنیا دلتنگی


ایشالا همیشه اشکات از سر شوق باشه...
مادر دوباره
مامان طاها
7 خرداد 92 16:45
واقعا لذت بردم.
مثله همیشه زیبا نوشتی.
ان شا الله بچه هامون هر جا هستن تنشون سالم و تندرست باشه.
خدا کنه یه خانمی گیرشون بیفته که از ما نگیردشون.
خیلی سخته هیچ کی نمیدونه من چی میگم چون داداشمو از مامانم گرفتن.


تو هم مثل همیشه به من لطف داری...مثل همیشه..
وای...منم یه داداش دارم...خدانکنه...
خدایا خوشبختشون کن...آمین
شادی
8 خرداد 92 11:55
هدی خوندمت و راستش یه کم دلم گرفت ...
برای روزی که جگر گوشه هامون قراره زندگیشون رو با عشقشون شروع کنن و ما رو ترک کنن .

به نظرت اون روزها چه حالی داریم ؟

کاش همین قدر مهربون باقی بمونن .
کاش زود به زود بهمون سر بزنن ...
کاش ...


حال اون روزمون؟!
دلتنگی...خوشحالی...و یه دنیا آرزو باز!!!
میدونی..دلم میخواد فقط خوشبخت باشه..تا همیشه...و عاقبت بخیر...همین
الهه مامان گلسا
9 خرداد 92 11:46
ایشالا عاقبت به خیر شه حالا هر جایی که می خواد باشه


ایشالا...
صوفی مامان رادمهر
12 خرداد 92 9:02
الهی که جمع گرم خانوادگی تون همیشه جمع باشه... در پناه یزدان مبینمون شاد و سلامت باشه همیشه


ممنون عزیزم..
مونایی
14 خرداد 92 13:24
هدی منم الان همینه توام .

دلتنگ برای دو نفره هامون با بهراد و حتی 3 نفره هامون .


مونـــــــــا جانم...
کاش زودتر تموم بشه
سوسن(مامان پرنسس باران)
19 خرداد 92 15:02
هدی منم دلم خیلی گرفت.

ولی امیدوارم هرجا که هستن تنشون سلامت و لبشون خندون باشه و مسیر زندگیشون درست


آمین...عاقبت بخیر بشن ایشالا