مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

دلِ تنگ!

1391/7/9 16:12
نویسنده : مامان هدي
504 بازدید
اشتراک گذاری

بسم الله الرحمن الرحیم

مهربان پسرم...

کوچکِ پاک...اینجـــــــایی و کیف میکنی...بازی و پادشاهی در قلمرو احساس خانه ی پدری من!

مالک شدی...میخندی...تقلید هفت ساله ی خانه مان را میکنی...چنان که گاهی میپندارم هفت ساله ای!

راستش را بگویم...

بزرگ تر شدی! حرکات و رفتارت...دلبری هایت ...دقیق و بجاست...اگاهانه است عزیز همیشگی دلم!

این بین...دلت...که خودم فدایش شوم...گاهی برای پدرت تنگ میشود...

و من بیشتر...شاید دلم تنگ شده و برداشتم از گریه های شبانه ات ...بهانه های گاه و بیگاهت همین دوری پدر باشد...

بابایی را میخواهی و بابا گفتنت را به به تشبیه میکنم تا دلتنگی ات را کم کنم....

عجب دنیایی است...هرجایش باشی...دلت برای دلبستگی های ان طرفش تنگ میشود...کاش کوچک بود انقدر که همه شان را کنار هم باهم داشتی...ان وقت دیگر دلت تنگ نمیشد...

مبین...

سرما خوردیم...اما چقدر خوب است پرستارمان مادر باشد...مادری که هم برای من مادر است هم برای تو....

اینجا خوش میگذرد....اینجا پر از عشق است...اینجا نازمان خریدار دارد...اینجا لب تر کنیم به مرادمان میرسیم...اینجا تو دایی میگویی و من داداش...اینجا من بابا میگویم و تو ججو...اینجا من مامان میگویم و تو آدی...اینجا من ندا و کوثر را صدا میکنم و تو آده آله...

اینجا.....جوابمان جـــــــــــــان است...

اینجا همه چیز خوب است...عالی...اینجا فقط جای بابایی و خانه مان خالی است....اصلا کاش همه مان اوستا بودیم...راستی اوستا دلم همه مان برایت تنگ است!

ارام میگویمت...بابایی نشنود....نمیتوانم خودم را جای بابایی بگذارم...ابدا!

من فدای احساست...فدای وابستگی پدر و پسری ات....باشد تا همیشه روزگارمان پر از مهربانی

دوستتان دارم...تا همیشه...تا وقتی که دلی دارم که تنگ شود تا وقتی نفس میکشم!

این دلتنگی ها را دوست دارم...گاهی کم و زیادش لازمه ی زندگی است...گاهی دلتنگی یعنی قدر هم را بیشتر بدانیم

پس تا اینــــــــجایم بیشتر لدت ببرم......درست مثل تو ....میخواهم در لحظه کودکی کنم و بخندم و شاد باشم...

میپرستمت....بیشتر از همیشه.....پسر کوچولوی مادر...مرد کوچک همراهم....امیدم.

حسین دلتنگتم....خیلی!

خدا ممنون برای همه چیز...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان علی
9 مهر 91 21:34
سلام مامان مبین جان.
چقدر زیبا نوشتی
مبین گل رو ببوس
امیدوارم همیشه دلت شاد باشه


ممنون عزیزم....برای دعای قشنگت...
مامان طلا
10 مهر 91 0:17
سلام هدی جون مث همیشه عالی نوشتی . می فهممت درست مث خودم و. همیشه این دلتنگی ها هست ای کاش همه یه جا بودیم ای کاش ....


ممنون فاطمه عزیزم...
ای کاش...ببوس هلیا رو
الیسا
10 مهر 91 8:42
هدی نازنین احساسات رقیق ات پشت سیاهی قلمت پیدا بود .... دلم گرفت ... امیدوارم که زندگی بر وقف مرادت گردد ... همانطوری که می خواهی ...

ولی تا آن روز از اکنونت لذت ببر...شاد باشی تا همیشه .


اره الیسا...کاش همونطوری بشه...دلم همه رو با هم میخواد...
ولی چشم سعی میکنم لذت ببرم
بانو
10 مهر 91 14:11
آخيييييييييي.... من چه نعمتي دارم و قدر نميدونم هدي جان كه همه اعضاي خانوادم رو در كنارم دارم... خيلي سخته... اما به قول خودت گاهي اوقات لازمه.... ياد اين جمله افتادم: من رشته محبت تو را پاره ميكنم، شايد گره خورد به تو نزديكتر شوم...


اره وقعا بانو جان....نعمت ها گاهی عادت میشن...
زندگیتون سراسر عشق
صدف
10 مهر 91 14:29
بمیرم برای دل کوچولوی مبین که برای بابایی تنگ شده . بمیرم برای دل شیر هدی که برای همسری تنگ شده .
اما میگما شما دورتون شلوغه ولی بابایی تنهای تنهاست .

هدی عزیزم از تمام لحظه هات لذت ببر که این لحظه ها دیگه برنمیگردن . میبوسمتون


واقعا...گفتم نمیتونم خودمو جای بابایی بذارم...
چشم لذت میبرم دوستم
صوفی مامان رادمهر
10 مهر 91 15:23
جمع سه نفری تون همیشه جمع... خونه پدری تون همیشه گرم و چراغش روشن... مبینمون رو ببووووس


ممنون برای دعاهای مهربونت صوفی همیشه عزیزمممممممممممم چشممممممممممممم
شادي
10 مهر 91 15:41
الهي فداي دل تنگ اين مادر و پسر ،
و خوش به حال اين پدر .

ايشالله كه هر دوتون زود خوب بشين و بيشتر بهتون خوش بگذره .



ممنون...انشاالله...زنده باشی
ساناز
10 مهر 91 16:15
کاش میشد همه چیزای خوبو کنار هم داشت...

الهی هرجا هستید دلتون شادو لبتون خندون باشه


اره کاش میشد...ان شاالله
مامی یاسین و یسنا
12 مهر 91 10:06
همین دور بودن قشنگه تا قدر داشته هامونو بدونیم
از الانت لذت ببر .خوش باشین


دارم لذت میبرم ولی خدایی سخته!
بهار
13 مهر 91 10:14
دلتنگی...دلتنگی!
عشق رو زنده میکنه...
تو رو عاشقتر میکنه...
راستی...اوستا کجاست؟
و...خدا کنه سرما خوردگیتونم خوب شده باشه که به لطف پرستاری مامانی حتما خوب شدین...


مبین بهتره شکر خدا....
من خوب نیستم...و داریم برمیگردیم...شاید هم دوباره ترس تنهایی حالم رو بدتر کرد!
اَوِستا...محله ی خانه ی تهرانمون...عاشقشیم...به امید برگشتن مامان اینا تو همون خونه ی اوستا