دلِ تنگ!
بسم الله الرحمن الرحیم
مهربان پسرم...
کوچکِ پاک...اینجـــــــایی و کیف میکنی...بازی و پادشاهی در قلمرو احساس خانه ی پدری من!
مالک شدی...میخندی...تقلید هفت ساله ی خانه مان را میکنی...چنان که گاهی میپندارم هفت ساله ای!
راستش را بگویم...
بزرگ تر شدی! حرکات و رفتارت...دلبری هایت ...دقیق و بجاست...اگاهانه است عزیز همیشگی دلم!
این بین...دلت...که خودم فدایش شوم...گاهی برای پدرت تنگ میشود...
و من بیشتر...شاید دلم تنگ شده و برداشتم از گریه های شبانه ات ...بهانه های گاه و بیگاهت همین دوری پدر باشد...
بابایی را میخواهی و بابا گفتنت را به به تشبیه میکنم تا دلتنگی ات را کم کنم....
عجب دنیایی است...هرجایش باشی...دلت برای دلبستگی های ان طرفش تنگ میشود...کاش کوچک بود انقدر که همه شان را کنار هم باهم داشتی...ان وقت دیگر دلت تنگ نمیشد...
مبین...
سرما خوردیم...اما چقدر خوب است پرستارمان مادر باشد...مادری که هم برای من مادر است هم برای تو....
اینجا خوش میگذرد....اینجا پر از عشق است...اینجا نازمان خریدار دارد...اینجا لب تر کنیم به مرادمان میرسیم...اینجا تو دایی میگویی و من داداش...اینجا من بابا میگویم و تو ججو...اینجا من مامان میگویم و تو آدی...اینجا من ندا و کوثر را صدا میکنم و تو آده آله...
اینجا.....جوابمان جـــــــــــــان است...
اینجا همه چیز خوب است...عالی...اینجا فقط جای بابایی و خانه مان خالی است....اصلا کاش همه مان اوستا بودیم...راستی اوستا دلم همه مان برایت تنگ است!
ارام میگویمت...بابایی نشنود....نمیتوانم خودم را جای بابایی بگذارم...ابدا!
من فدای احساست...فدای وابستگی پدر و پسری ات....باشد تا همیشه روزگارمان پر از مهربانی
دوستتان دارم...تا همیشه...تا وقتی که دلی دارم که تنگ شود تا وقتی نفس میکشم!
این دلتنگی ها را دوست دارم...گاهی کم و زیادش لازمه ی زندگی است...گاهی دلتنگی یعنی قدر هم را بیشتر بدانیم
پس تا اینــــــــجایم بیشتر لدت ببرم......درست مثل تو ....میخواهم در لحظه کودکی کنم و بخندم و شاد باشم...
میپرستمت....بیشتر از همیشه.....پسر کوچولوی مادر...مرد کوچک همراهم....امیدم.
حسین دلتنگتم....خیلی!
خدا ممنون برای همه چیز...