شیرخواره ی نوپای من...
یا ماشاالله....
آهای آقا کوچولو...
خیلی بانمکی...دقیقا این روزایی که آروم آروم میخوایم یه مرحله ی مهم از بالندگی ات رو با هم بگذرونیم...
میری یه حوله...یه ملافه...یه بالش....اصلا برات فرقی نداره این "یه " چی باشه...یه چیز پیدا میکنی...میندازی رو زمین...خودتم میخوابی...بهم میگی: مــــامـــــــا بیا می می...بدو...می می باده!
با دلم بازی میکنی...دلی که این روزا باید پا روی احساسش بذاره....و بگه خــــــدایا شکر....
چی بگم...از وقتی که میگی...می می میدی؟؟ میگم باشه..برو میام!
میدوی...رو تخت ما دراز میکشی و با خنده میگی...ماما بیا...بحوابیم..می می!
من هــــــــــــــــــــم به خدا قسم پــــــــــــرواز میکنم به سویت!
چقدر این لحظه ها رو بیشتر قدر میدونم...چقدر این روزا.....دلتنگم...چرا آخه؟؟ چقدر حریصم...چقدر سخته....اینکه بخوای و نخوای...اینکه بخوای و نشه...اینکه بخوای و باید بشه...اینکه بخوای و دستت نباشه...اینکه بخوای و بخوای و بخوای....ولی باید مراقب باشی که نکنه مهمی؛ فدای احساست بشه!....این روزا دلم میخواد وقتی دارم می جنگم با خودم...خدا هم مثل همیشه پیشم باشه....
این روزایی که تو داری آماده میشی برای بالنده تر شدن....منم لحظه های شیرم...دعــــــــــا میکنم....برای لحظه های بی شیرم!!!
و برای همه دعا میکنم...گرچه بنده ی حقیرم...اما خدایی بزرگ دارم...
خدا ...توانم بده...و شکر برای همه چیز....یالطیف.