مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

پدر و دختـــــــر

برای پدرم ... برای خودم... برای خواهرانم... برای همسرم که شاید روزی پدرِ دختری شود... برای پســـــــرم که شاید روزی پدرِ دختری شود... برای تمــــــــام دخترانِ پدر....برای تمام پدرانِ دختر.....برای عشق ! برای بانو ی مهربانی...دختر اب و ایینه....روزت مبارک بانو!   تا پدر نباشی نمی‌توانی درک کنی دختر داشتن افتخار پدر است!!! باید دخترِ پدر باشی تا احساس غرور کنی... باید پدر ِدختر باشی تا بدانی چه شگفتی‌هایی دارد این عالم! چه عزیز است اخم تلخ پدر و ناز دختر ... و چه نازک است دل پدر که طاقت دیدن اشک دختر را ندارد ... خدایم نگه دار تمام پدران سرزمینم را برای دختران...و بیامرز انهایی...
28 شهريور 1391

....

امشب دوباره حس و حال بهمن ٨٤ اومد سراغم... اغوش خالی و اشکهام و یه دنیا درد و دلتنگی و حسرت! و بعد ریحانه فرشته ی یک ماهه ای که بعد از کلی گریه و زیر پتو بودنم...یهو اومد تو بغلم . چه احساسی داشتم... بد...خوب...شیرین...تلخ و اشکهام... دلتنگ شدم...برای امیررضام... و زندگی جریان پیدا کرد من اما...٦سال با همون بغض با همون دلتنگی و حسرت نفس کشیدم و نقاب لبخند از روی صورتم برنداشتم مبین شکر که تمام این جاخالی های وجودم رو...احساسم رو...مادرانگی هام رو پر کردی شکر که هستی.. به تمام معنای بودن هنوز گوشه ی قلبم...برای امیررضام خالیه...تا روز دیدار... خداااااااااااااااااااا ؛ بچشان به تمام زنان طعم پاک مادری ر...
2 مرداد 1391

بابای من...

پدر... بابا... چون کوه استوار...پشت گرمی من...دستهای مهربان مردانه...اغوشی محکم...ارامش و اطمینانم... بابا؛ عاشقت هستم.... میدانی...چقدر وجود مردانه ات را دوست دارم اولین مرد زندگی ام...که تمام مردانگی را در تو میدیدم...و هنوز که هنوز است...تو کاملترینی برایم... بابا؛ خودت ما را وابسته کردی...خودت...مهربانی...انعطاف پذیری...پدربودن...تا چه حد؟! میدیدم همیشه...میشنیدم همه جا....حرف پدر که میشد..هر کس چیزی میگفت...اما برای من هیچکس قابل مقایسه با تو نبود! تو همه چیز را در حق ما تمام کردی...همه چیز را... بابای صبور و ارامم...تا همیشه...تا هستی...من ارامم...من محکمم....من تشنه ی  حرفهای همیشه خوبت هستم...من دلگرمم...من افت...
11 خرداد 1391

تو که میخوابی...

تو که میخوابی دنیا هم میخوابد... و معصومیتت ؛ هزار برابر میشود... اصلا تو میشوی معصومیت محض! و عطرش همه جا را میگیرد... انقدر این لحظه را دوست دارم که میخواهم همان لحظه بنشینم و سیر تماشایت کنم! خوابت را ؛ خواب یک فرشته ی پاک. چه ناز و دلنشین میخوابی راستی...چشمهایت...همان هایی که عاشقشان هستم...حتی وقتی که بسته است زیباست...زیباترین... تو که میخوابی شاید زمان هم محسور این معصومیت میشود و می ایستد می ایستد و خواب تو را تماشا میکند! خوابهایت پر از ارامش پسرم... آمین. ...
31 فروردين 1391

خونه ی عشقه

چقدر خونه ی جدیدمون رو دوست دارم همین خونه ای که ... همین خونه ای که یه اتاق کوچیک داره با کلی وسایل کوچیک...کلی اسباب بازی...کلی لباس های یک وجبی...و کلی کفش های کمتر از 15 سانتی متر!!! همین خونه ای که توی اشپزخونه اش قابلمه های کوچولو و قاشق های پلاستیکی نرم و زیر انداز پیدا میشه و یخچال فریزرش همیشه هویج و ماهیچه و نخود سبز و اردبرنج و....داره!!! همین خونه ای رو میگم که توی هالش یه استخر بادی پر از اسباب بازی های صدا دار داره و روی فرشش پر از توپ های رنگارنگه...میز تی ویش طرح داره و جای دست های کوچیک و انگشتای یه فرشته است... همین جا که دوطبقه ی اخر کتابخونه اش همیشه کتابهاش نامرتبه و گلدون بنفشش شکسته... همین جا که هر وقت ر...
15 اسفند 1390

نقاشی

نقاشی تو ... خونه...درخت...اردک...بابا...مامان...مبین . همین... اینها برای تو مهمترین نقش های زندگی ات هستند. اینها یعنی تو در خونه ای که حیاط داره و اردکت توش ازادانه بازی کنه با حضور بابا و مامان .... ارامش داری و مبین...پسر من چه خوب مبین رو برای خودت همون برادر نداشته ات حساب کردی. دستت رو مشت کن عزیزم...قربون مشتت...قربون قلبت که اندازه مشتته ولی مهربونیش بی اندازه است! چه عاقلانه پذیرفتی حضور مبینم رو... تو ارامشی...یک ارامش کودکانه ای...داداش کوچولوی ٥سال و نه ماهه ی من فکر کنم حسودیم شد...برای نکشیدنم....برای نقاشی بدون من ات داداشی ...یک وقت من رو یادت نره...میخوام تا ابد برای تو همون آجی ...
13 اسفند 1390

دایی و داداش

شهاب مهربونم و مبین شیرینم با شما بهترین لحظه های عمرم رو تجربه کردم....بهترین!! در کنارتون ارامش رو حس کردم...به معنای واقعی و امروز شاکرم از داشتنتون ...از بودنتون ...از بالیدنتون   شهابم...برادرم روزی که فرشته ی پاکم پرواز کرد... شکستم ؛ اما وجود تو شهاب نازنینم امیدی دوباره بود...حضورت بعد از 5ماه زندگی بخش بود...زندگی رنگ گرفت...رنگ عشق و من خواهرانه ...شاید هم مادرانه عشقم رو نثارت کردم و تو چه زیبا احساسم را پ اسخگو بودی....شدی محور زندگی من...شدی پادشاه ذهنم متشکرم پسر ناز شرقی ... ممنون برادر عزیزتر از جانم...ممنون دایی میوه ی دلم   مبین پسرم ...
28 آذر 1390

زن...مادر...عشق

همیشه وقتی زنی رو میدیم که کودکی در اغوش داره برام  سوال بود که چقدر فرزندشو دوست داره؟؟ بارها این سوال رو از کسایی که برام امکان داشت پرسیده بودم و حتی از مادرم ....و جواب همه یکی بود خیلی!!! اخه برام قابل هضم نبود این خیلی یعنی چقدر ....و این عشق ایا تو وجود همه مادرها یکسانه؟ ؟ به مادرهایی برمیخوردم که کوچولوشو نقصی داشت یا بنظر زیبا نبود ....ولی باز هم همون محبت و همون عشق و همون خیلی.... ولی زمانیکه برای بار اول باردار شدم و وقتی امیررضا هنوز نیومده پرکشید و رفت ....و وقتی حرفهای بعضیها رو شنیدم....تازه فهمیدم مادر بودن یعنی چی....هروقت کسی چیزی میگفت شاید ناخواسته، دلم میگرفت قلبم میشکست ...برای...
7 آبان 1390