برف...
پاک سرشت مادر...
برف بارید...مثل همیشه آرام و بی صدا...
سپید و پاک...نرم و لطیف...
صبح یک روز پاییزی...اولین برف دومین پاییز را دیدی...
با هم پشت پنجره...نشانت دادم..مبین این برفه؛ ببین چقدر قشنگه سفیده...میبینی مامانی...تو هم برفی...ذاتت..سرشتت پاکه..مثل برف...نکنه بذاری آلوده ی دنیا بشه...نکنه بذاری گرد و غبار غرور و تکبر بشینه روش...نکنه بذاری سپیدی اش رو از دست بده...
نمیدانم حرفهایم را آگاه بودی یا نه...هرچه بود...گفتم و دل مادرانه ام کمی ارام شد..
پسر...دانه ی برفم...اگر هم خدای ناکرده برف زندگی را ناغافل الوده کردی...نکند ناامید شوی...تو خدایی داری که صاحب چرخ و فلک است....همان دم که بخواهی فقط از خودش! ؛ خورشیدش...برفت را اب میکند و بهار میشود زندگی ات....زمستانی دیگر میرسد و دوباره برف و برف و سپیدی!
فقط توکل کن...امید داشته باش...صبوری کن...محکم باش..برفی و پاک و سپید بمان تا قیامت.
که؛خدایت بزرگ است...
رحمتش...بی انتهاست...او...ستار العیوب و غفارالذنوب است...
او خدای توســــــــت!