عصر و پارک و دنیا...
سبحـــــــــان المبین...
نفسم...
پارسال همین موقع ها که باهم می رفتیم پارک...همان پارکِ سنگی و کوچکِ انتهایِ کوچه ی روبرویمان را می گویم...صبح ها می بردمت....چون عصرها شلوغ بود و تو هنوز کوچک بودی...نوپا بودی...ترسِ هُل دادن و حقت را پایمال کردن و بدو بدو های بچه های بزرگتر، دلم را می لرزاند...
امسال بزرگ شده ای...کودک شده ای...فهیم و شیرین....فکر میکنم اصولِ اولیه را خوب آموختی...از من...از دنیا...از ما...مایی که همه دخیل بودند....و منی که جاده ی ذهنی ات را فقط هموار میکردم..مسیر را نشانت می دادم تا خودت چند و چون را امتحان کنی..
باز برنامه ی پارسالمان تکرار شد..با هم می رویم پارک....این پارکِ پله ای کمی فرق دارد...بزرگ تر است و بزرگ تر...این بار عصر ها می رویم پارک..که تو میانِ بچه ها ؛ روزگار را در ابعادِ کودکانه بچشی!
با سه چرخه می رویم پارک...از همان ورودی پیاده می شوی و سرپایینی را با هم می دویم..سه چرخه هم دنبالمان!
راهروهای باریک و پله های کوتاه را که می گذرانیم بعد از به قولِ خودت آب بازی و فواره بازی به زمین بازی می رسیم...شلوغ و پُر بچه!!! با همه ی گروه سنی...از همه قشر...برایت جالب است...
بگویم چندباری بیشتر نظاره گر بودی...گویی می خواستی فضا را بسنجی....تا خود واردِ میدان شوی...
و من فقط یک بیننده بودم! تصمیم گرفته بودم هیچ نگویم ببینم چه می کنی..
بالاخره رفتی...یعنی تمــــامِ تایمِ بودن در زمینِ بازی را دویدی و بالا رفتی و سر خوردی...
دیگر از تابِ شلوغ و پُرجمعیت نمی ترسی و جایی میانشان برایت باز میکنم و کنارشان می نشینی...
دیگر وقتی کسی هلت بدهد مرا نگاه نمی کنی....چشم در چشمِ طرفِ مقابل می شوی و دستت را به نشانه ی دفاع بالا می آوری...
همچنان می دانی رعایتِ نوبت مهم ترین رکنِ پارک و بازی است....خودت خوب رعایت می کنی...اما آنها که زیرِ پا می گذارند هنوز برایت هضم نشده اند...
از سرسره برعکس سُر می خوری...از سراشیبیِ بالا رفتن ؛ به تقلید پایین می آیی...مثلِ بچه های بزرگتر از میله ها آویزان می شوی...
نمی دانی چه لذتی دارد برایم...پسرکی که خطابش می کنند....به به چه پسر مهربونی...چوب شورت را شریک می شوی و از آبِ قمقمه ات برایِ دخترک تقاضا می کنی...
مراقبِ نی نی کوچولوها هستی به قولِ خودت....
سه چرخه ات را با دلهره اجازه ی سوار شدن می دهی...
هنوز با دعواهایی که بینِ بچه ها رخ می دهد کنار نیامده ای...صورتِ ماهت مثلِ روحت بهم می ریزد...من هم همین بودم و هستم!!!
هنوز باید یاد بگیری...هنوز باید دنیایی با مقیاسِ کوچکتر را لمس کنی...
باید بدانی حقت را بعضی می گیرند...بعضی هلت می دهند تا یکی جلوتر از تو باشند....باید بدانی به طنابِ زیرِ پایت می توانی اعتماد کنی ولی به آدمِ پشتِ سرت نه!
و این بین باید مهربانی ها را ببینی...وقتی مُردد هستی که از آن سرسره ی بلـــــــــــند و پیچ پیچی پایین بیایی یا نه..پسرکی تو را بغلش بنشاند، بی آنکه بگویمش..و بهت اطمینان ببخشد که من مراقبتم!
باید ببینی هستند کسانی که نوبتِ تابشان را به تو می دهند چون اشتیاقِ توئه کوچکتر را توی چشمانت می بینند...
باید ببینی می شود توپ را شریک شد چه مالِ تو باشد چه مالِ دیگری...
باید ببینی..
باید بدانی از مادر کاری برنمی آید....فقط قلبش برای تو می تپد و دعا می کند برایت...خودت باید بزرگ شوی...از اینجا به بعد..من هم هستم مثل همیشه هایی که گفتمت...پشتِ سرت...فاصله مان ، بنا به شرایط است...ولی دلم ...قلبت...آخ نفسم گرفت...سخت است...مبین دعا می کنم برای خودم...تا دلم هم مثلِ ظاهرم محکم شود...ان شاالله.
مبین جانکم...کوچکِ مسیرِ چهارسالگی...خوب دنیا را ببین...خیلی قشنگ است...چون چشمانت زیباست...برایِ منِ مادر زیباترین است...و ایمان دارم می توانی بهترین و آرام ترین دنیا را ببینی..با همین چشمها...مبین دردانه ی مادر...این را بدان خــــدایِ این دنیا یکی است...احد و واحد...می توانی چنان اطمینان و توکلی کنی که خـــدا خودش بغلت کند...می توانی چنان ایمانی داشته باشی که این نشدن ها و نبودن ها و نذاشتن ها اذیتت نکند....
روزگارت خوش پسر....خـــدایِ روزگارِ مبین... خوب است که هستی...همیشه هستی...و منِ مـــادر به تو می سپارمش که تو علیم و قادری...توکلت علی الله.