مبین، سه سالگیت مبارک
هوالمبیـــــــن...
دیشب میانِ هیاهویِ مهمان ها...میانِ بدو بدو کردن های میزبانی....میانِ استرسِ کم نبودنِ شام برای 15 نفر...دیشب گوش های مادرانه ام شنید صدایت را....صدای پسرکی که از صبح وقتی نگاهش میکردم دلم هُری می ریخت پایین و به بالندگی اش می نازیدم...
دیشب صدایت را شنیدم...صدایِ ظریف و آرامت را ؛داشتی برای خودت زمزمه میکردی امــــا من شنیدم!
_مامانِ مهربونم
مامانِ من عزیزه
مامانِ خوبم
مامانِ مهربونم
آمدم روبرویت نشستم ...نگاهت کردم، چشمـــــــهایت! از صبح حالم عجیب بود و تو اینطور بَندِ دلم را تاب دادی...از صبح دلم خلوت میخواست...درست مثلِ نوزدهمِ اردیبهشتِ هر سال! که دل توی دلم نیست...چشمهایت را که دیدم...آرام گفتمت...و من با اولین نگاهِ تو آغــــــاز شدم نفسِِ مادر...نگاهم کردی و شرمنده ی این همــــه معصومیت و پاکی و مهربانی ات شدم...نگاهت تازه نبود...همان نگاهِ سه سال پیشِ بود!
(همان نگاهی که توی اتاقِ عمل وقتی توانِ حرف زدن نداشتم...صدای خانوم دکتر ملاحسنی را فقط می شنیدم...میخوای ببینیش خیالت راحت بشه که سالمه؟ بیا اینم پسرِ خوشگلت که اینقدر اذیتت کرد..ببین چه سفید و نازه...داره نگات میکنه...و من چه ناباورانه دیدمت...توئه تازه از بهشت آمده را...تکه ی وجودم را...رویایِ حقیقی ام را...
راستی گفته بودمت وقتی توی اتاقِ عمل بندِ نافت را جدا کردنت ؛ همان جا بندِ دلت را به بندِ دلم گره زدند؟؟؟!)
مهمان ها که مشغول شام شدند...آرام خودم را رساندم به اتاقِ دنجم...حالم خوش نبود....دلم خـــدا می خواست..که خودم را بیندازم توی بغلش...که دستهایش را ببوسم...زمزمه کردم خــــدایا شکرت...خــدایا شکرت...خدایا شکرت ....خدایا....
به رسمِ هرسال دو رکعت عاشقی را پیش کشش کردم...
خـــــدا، صدایم را شنیدی؟ مبین را به تو سپردم...دلم برایش سلامتی و عاقبت بخیری و موفقیت می خواهد....خــــدای جانم دلم میخواهد تو را همیشه داشته باشم که هوای مبین را داشته باشی، که مهربان تر از تو نیست...این پسر امانت است....کمکم کن امانتدار خوبی باشم...
مبین ، جـــــانِ مادر...شیشه ی عمرِ مادر...سه سال نفس به نفسِ هم...هر شب و هر روز....زندگی کردیم...سه سال نه من بی تو خوابم برد و نه تو بی من! سه سال عشق کردیم و خندیدیم و زندگی کردیم...همانطور که می خواستیم..
و تو بی مثالِ دنیایم....به یقین حقِ فرزندی را ادا کردی...کامل بودی برایم و منِ تشنه را سیراب کردی...سه سال را جرعه جرعه نوشیدم و روحم را تازه کردم...سه سالی که لحظه لحظه اش حک شد! معجزه هایی را شاهد بودم که دلیلش بودی ...و معجزه ی بالندگی ات...
پیامبرِ سه ساله ام...فهماندی ام اعتمادِ محض داشته باشم به همان که خلقم کرده...آموختی ام پاداشِ کم ارزش ترین کارها لبخند است...یادم دادی ببخشم و فراموش کنم و دوباره دنیا را بسازم...گفتی ام ساده بگیر و آرام باش...نشانم دادی مهربانی حد و مرز ندارد...من این سه سال دیدم که دنیای تو کینه و تلافی و قهر و حرص ندارد...دنیای تو بدی ندارد...دنیای تو هرچه دارد...هرچه باشد....با یک دالی موشه عوض می شود...گریه هایت به خنده تبدیل می شود...قهرت به آشتی و حسادتت به مهر...دنیایت به زیبایی خـــداست.
مقدس ترین روزهای عمرم این سه سال بود....دانشگاهی بود که مدرکش همین آرامش و لبخند و شادیت است...
مبینِ روشنم....هرچه بود گذشت...کم و زیادش...همین تلاش برای زیستن..برای عاشقانه زیستن، این سه سال را برایم نورانی کرد...تو که خوبِ مطلق بودی...بدی های من را به بزرگ بودنِ پاکی ات ببخش...
امروز صبح....وقتی بردمت دستشویی...چشمهایت بسته بود....امــــا بوسیدی ام...و من باز پُر شدم از تو..می بینی چه آسان عشق می بخشی...خودم را..مادرانه هایم را...آماده کردم برای سالِ چهارم...برای سالی پربار..سالِ استقلال و تقابلِ دلبستگی و وابستگی ان شاالله....بالندگی ات پیاپی گلِ عمرم.
چقدر زندگی با یک سه ساله هیجان انگیز است...خوشحالم...اشتیاق روزهای پیش رو را دارم....و شاکرم برای بهترین و بی نظیرترین سه سالی که گذراندیم.
آخ یادم رفت بگویمت، مبین این شعرِ خوش آهنگت...بی مثال ترین و با ارزش ترین هدیه بود...
وجودت سبز...عمرت پربرکت...خـــدا پشت و پناهت...
دوستت دارم تا نفس دارم....سه سالگی ات مبارک.
+ببخشید این پراکنده گویی ام...حالِ مادرانه ام خوش است...دلش هرچه خواست دستهایم نوشت....خـــدایا شکرت