دلٍ تو !
یا ماشاالله
همین ٢٣ روزی که باز تهرانِ عزیزم ، دوست داشتنی شد...
چند باری تنهایت گذاشتم
تویی که طعم تنهایی را کم چشیده بودی ، بخاطر شرایط...همیشه من بودم و تو ...و چهار ، پنج ساعتی که بابایی بود!
اولین باری که چند ساعت با خواهر ها بیرون بودیم...همین که برگشتم...
مامانی زهرایت گفت : مبین دلش برات تنگ شده بود....رفته بود دم پنجره می گفت مامان هدام رو می خوام دلم براش تَند شده...بهش گفتم پسرم بیا این طرف... گفت : من پسرت نیستم ، دایی شهاب پسرته ! من پسرِ مامان هدام.
مبین!
دلم ، پسر!
پریدی بغلم...از همان مُحتَم هایی که فشارم میدهی و به قول خودت لیه ام میتونی...
بعد از هزااااار بوسه گفتی : فِت تَردَم رفتی خیابون دُم شدی ! دیلم برات تَند شده بود.
قلبمی
گذشت تا آخرین باری که تهران بودیم...
موقع برگشت...
_مبین بیا آماده بشو بریم مامان خونه مون.
گفتی : داری می ری مامان؟! زود بیا خدافظ !!!
_مبین مامان من دارم میرم خونه.
_خوب من نمیام ته!
بابایی وارد عمل شد...از اتاق و اسباب بازی ها و کتاب و سی دی هایت گفت...تصمیم ات عوض شد...همراهمان شدی...موقع خداحافظی گفتی : زود میام باشه؟!
توی مسیر خانه ...._ مامان تی برمی دردیم دیلم تنَد میشه ها !
خـــــــــدا را شکر...برای تویی که به قول محمدشهابم خوب شد بدنیا اومدی وگرنه دنیای ما تیره و تار بود