برگشت خورد...
سبحان المبین...
دوباره پوشک شدی پسرک...
این مهمان داری ها و مهمانی رفتن ها کار دستمان داد...
امان از وسواسِ بعضی هاااا ، که روح و روان من و تو را بهم ریختند....
زبان....کاش کمی بچرخانیم اش...گاه دلسوزی بی جا ، مخرب است...
تخریب کرد...پروژه ای که بی نظیر پایانش داده بودی برگشت خورد...
وتو شدی مبینِ روز اول!
برای آرامش ات و پاک ماندنِ زندگیِ شان پوشکت کردم....
دلم آشوب شد...روحم خسته شد...نگران تو بودم...
میدانم حال تو هم دست کمی از من نداشت..استرس و نگرانی توی چشمان بی نظیرت موج می زد...
کمی لجبازی هم چاشنی اش شد..حق می دهم ات....
بعد از ٤ روز پوشک...دوباره شروع کردیم...ده روز!
باز خدا دستهای تنهایم را یاری کرد.....باز راهی جلوی پایم قرار داد....***آدامس خرسی***
هرچه بود و هرچه شد ، گذشت....و امروز دوباره تو همان مبینِ بی پوشک و مستقل و قابل اعتماد خودم شدی...شکرالله..ماشاالله
این بار...کمی مادر تر! در برابرشان می ایستم...به سکوت دعوتشان میکنم...
روح و روان فروشی نیست که برویم و برای خودمان بخریم...هنوز خسته ام...آزرده ام از این همه ادعای فهم و سادگی!
خدا ممنون...برای همه چیز....برای همراه بودنت ...برای اینقدر مهربان بودنت...برای نگاهت!