استقلالی دیگر....
یا لطیف...
وقتی خدا می خواست تو را بسازد،
چه حال خوشی داشت،
چه حوصــله ای !
این مـوهــا، این چشم هــا ....
خودت می فهمــی؟
من همه اینها را دوست دارم.
ماشاالله...چه زود دوسال و سه ماهه شدی نفسِ مادر...
دو سال و دوماه و بیست و هشت روز کنار هم خوابیدیم....
باز دمت را نفس کشیدم ....شدی تعبیر خوابهایم....و من حک کردم بر تقویم مادرانه ام...این تصویر خواب مادر و فرزندیِ بی بدیل را..اشباع شدیم...به جانمان چسبید!!!!
آن ٩ ماه هم نفس بودنمان حسابش جـــــــــداست...
چهار روز است...تشک نرم و خرسی ات را پایین تخت مان می اندازم...و تو با ذوقی شیرین و بچگانه سُر میخوری زیر پتو...منتظر می مانی تا قصه هایم را ردیف کنم...
من امـــــــا دلم بهانه ی بودنت را می گیرد...میگویمش : هیس! ببین پسرک چه حال خوشی دارد از این استقلال...ماشاالله.
گاه دستم را دراز میکنم و روی سینه ی کوچکت میگذارم...
جایت کنارم خالی است...هروقت خواستی مبین ؛
مثل همین چند شب که وسط قصه ها میگویی...بیام پیشت بخوابم...یِتَم! می ایی و جان می دهی و باز میروی ...بیا کنارم...کمی جان بده و برو...
استقلال ات پیاپی....
دل مادرانه ام محکم! این جدایی ها لازمه ی مرد شدنت است...و من عاشق و منتظر برای روزگار آقایی ات...
خوابهایت آرام...پسر دوسال و سه ماهه ی من...
این قدم اول بود....بقیه ی مراحل هم کم کم...عجله ای نداریم...
خدا....باز هم خدایی کن.....الحمدلله.
+شعر ازعباس معروفی