مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

دکتر سلام!

1391/11/30 1:39
نویسنده : مامان هدي
989 بازدید
اشتراک گذاری

هوالمبین...

 

من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم         چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

لاحول و لاقوه الا بالله

عزیز فهمیده ی من...ماشاالله

اینقدر دکترت رو دوست داری...که وقتی به آسانسورِ ساختمون میرسیم...از خوشحالیت همش میگی من من...دکمه ی ٢ رو میزنی و تا پامون رو توی مطب میذاریم با ذوق میگی...بیم تو...دوتور...یلام...دور دورو...یلام...بیم باده؟؟

و تمام ترجمه ی این مکالمات تو یعنی...بریم تو به دکتر سلام کنم...قورقورو(ساعت اتاق دکتر) سلام کنم...بریم باشه؟؟

این اشتیاقت جالبه...این انتظاری که میکشی......

وای...امان از روزی که تو اینقــــــــــــــدر بی حال باشی که زمان و مکان برات مهم نباشن...اینقدر بی حال باشی که فقط شونه ی من تکیه گاه سرِ کوچولوت بشه و بگی ماما بحابم!(بخوابم)...اینقدر بی حال باشی که نخندی! که وقتی ازت سوال میکنم که مشغولت کنم جوابت سرفه های پشت هم و خلط آورت باشه و بگی: ماما بته!(مامان بسه!)...اینقدر بی حال باشی که دلپیچه و اسهال رمقت رو گرفته باشه و بگی ماما پی پی بیم آب بازی !...اینقدر بی حال باشی که در اوج بی حالی بهم بگی ماما دماع!!(آبریزش بینی شدید!) اینقدر بی حال باشی که گرمای تن و سرت اذیتت کنه و بگی ماما ممی داغه...آتیش..دوخته!!!

و من فـــــــــــــدای این لحظه هات بشم دردت به جونم...به قلبم...به وجودم...

ولی با همه ی اینا وقتی نوبتمون میشه بگی دوتور یلام!

و آقای دکتر محبوبت...بخنده و بگه...باز این شازده چش شده...قلدر سلام...

ولی باز اینقدر بی حال باشی که نتونی مثل همیشه بدوی بری روی ترازو...به دکتر نگی دوب بده(چوب معاینه)...نگی ماما بالا و بخوای بری بالای تخت...نگی ماما دور دورو ...و تن نازت لَخت روی دستم باشه...

کاش بجای تو بودم...و این کیسه ی پر دارو رو من میخوردم و تو تن تو اثر میکرد جـــــــــــــــــانم.

با تمام اینها..وقتی داری خوب میشی...باز همون آلرژی خفیفی که اولین بار وقتی بادوم زمینی خوردی لپ هاتو قرمز کرد و دومین بار وقتی به یه دارو واکنش نشون دادی و تنت کهیر زد و مخملی شد و شدی نقشه ی جغرافیا و دواش فقط دو تا آمپول بود...

برای بار سوم...بیاد سراغت....

پشت ران پات...یه لکه ی کوچولوی قرمز هی بزرگ بشه و اندازه ی کف دستت بشه و ما بدویم بریم دکتر...بازم دوتور یلام....

و دکتر باز تشخیص همون آلرژی رو بده که هنوز معلوم نیست اما احتمالا...واکنش به یه ماده ی خوراکی صنعتی!!!! و دواش یه کرم دست ساز باشه و بتونه اون قرمزی پر از خارشی که تو بهش میگفتی میشوزه...داخه!! آرومــــــــش کنه و ارومت کنه و کمرنگ و کمرنگ تر...

امروز تو خوبی...بعد از چهارده روزِ سخت.....الحمدلله...الحمدلله...الحمدلله...ماشاالله...ماشاالله

ولی اینقدر کوچولو شدی که ششصد هفتصد گرمی که کم کردی کاملا مشهوده....امـــــــــــــا اینقدر شاکرم....برای سلامتیت که دیگه برام مهم نیست هرکی که می بینتت میگه مبین چقدر لاغر شده!

راستی سوختگی دستت هم خوب شده...فقط یه کوچولو قرمزیش مونده....فکر کنم جاش نمونه...ولی تا خوب شد...هزاران هزار بوسه ازمون گرفتی...و دل من هر بار می گرفت...وقتی می دیدمش!

سخت گذشت...شکر الله...سخت نمی ماند..و میگذرد...

ممنون خدا...از اینکه هر لحظه بودی..یارحیم.

خدایم...نگهدارش باش...در پناه تو....دلم گرم است...الحمدلله رب العالمین.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

خاله کوثری...
30 بهمن 91 9:36
مهربووون من...اینقده جیگری..عاشق یلام کردنتم..که وقتی مریض میشی آدم دلش میگیره...آدم دلش برا ممی جیگر شیطون وپرانرژی تنگ میشه...عزیز دل خاله خداروشکر بخیر گذشت...انشالله همیشه تنت سالم باشه خواهرزاده..خسته نباشی خواهر


اره مبین باید همیشه پراز انرژی باشه و شیطون....ما مبین خودمون رو میخوایم....
ممنون خواهـــــــــــــرم
بانو
30 بهمن 91 11:24
خدا رو شكر كه بهتري گلبرگ خاله... ايشالا هميشه پرانرژي باشي و سلامت... بازم خداروشكر... توروخدا پست ثابتت رو ديگه بردار هدي جان يه پست پر انرژي بذار... كه تا نگام بهش ميفته دلم آتيش ميگيره داخ ميشه!!! دكتر سلام خيلي باحال بود اول فكر كردم اون برنامه تن تن تون رو ميگي!!


بانوی مهربون...عوضش کردم..
و شکرالله...برای داشتن دوستای خوبی چون تو...
ندیده عزیزی...
پسر خوشنامت رو ببوس...کیان عزیزم رو
مامان طاها
30 بهمن 91 12:57
یلام ممی جون .

خدا رو شکر که حالت بهتر شده ممی خاله.

ان شا الله که دیگه هیچ وقت مریض نشی.


ان شاالله...مریم جان
بعضی وقتا همه چیز با هم میشه...
ان شاالله تن همشون سلامت...آمین
مونایی
30 بهمن 91 14:28
عزیزم ...
خدا رو شکر که الان خوبی عزیز دلم .


واقعــــــا شکر...
مونا....خیلی دست تنها سخت بود....خدا تن بهرادت رو سالم نگه داره....ببوس موطلایی رو
سمیرا مامان آنیتا
30 بهمن 91 15:24
وای هدا .. باید قدر بدونی ممی کوچولو اینقدر دکترش رو دوست داره .. آنیتا وقتی میره دکتر تا هفت تا خیابون اونورتر هم میفهمن کولی خانوم رفته دکتر
راستی دکترش همیشه بهش میگه کولی خانوم


هههه کولی چشم اسمونی ات رو ببوس...
مبین اینقدر اونجا دستور میده..دکترش میگه قلدر...هههه
مامان آرنیکا
1 اسفند 91 0:43
آخی بمیرم برات اشکم در آمد مامانی تورو خدا مواظب ممی باش ولی این حساسیت ها هم یه دورانی داره ایشاال.. دیگه نمیاد سراغت


ان شاالله دیگه سراغش نیاد..ممنون عزیزم...خدا به ادم توان میده
فائزه_مامان مهدیار
1 اسفند 91 13:21
شکر واسه سلامتی مبین دوست داشتنی



شکر ..تنشون سلامت...آمین
مامان آراز
1 اسفند 91 23:00
الهی عزیزم بازمریض بودی تو؟
ماهم از این حساسیتها و کهیر زدنا تجربه کردیم
سخته خیلی سخت-
همه بدن آرازم حتی لپاش کهیر زد
ترسیدم خیلی-اونم شب ساعت 11-به دکتر هم دسترسی نداشتم-مردمو زمده شدم

همیشه سلامت باشی قلدر عزیز


چقدر همه چیز رایح شده...
دلم گرفت..
خدا ایشالا تنشون رو سالم نگه داره
الهه مامان گلسا
2 اسفند 91 16:54
خدایا خودت همه ی فرشته های نازت رو در پناه خودت حفظ کن
خداروشکر برای سلامتی مبینم


شکرالله....ممنون الهه مهربون
مامان بهادر
3 اسفند 91 16:53
خدا روشکر که خوب شدی مبین عزیزم
هدی جان خیلی مواظب باش خواهر منم به همینایی که مبین حساسیت داره اونم حساسیت داره بزرگ هم که شده بازم همینطوره


اره الرژی رفع شدنی نیست....
ان شاالله کمتر بشه
صدف
3 اسفند 91 19:00
خدایا خودت حافظ این کوچولوهای معصوم باش
خدایا خودت پناه بی پناهی مامانا باش
خدایا خودت نگهدار هممون باش


آمین ...آمین ...آمین
شادي
6 اسفند 91 16:16
هدي !
اگه بگم با خوندنت تپش قلب گرفتم باورت ميشه؟

چقدر دلم به حال اون روزهاي مبين سوخت .
خدا رو شكر كه الان خوبه .

دعا مي كنم كه هيچ مادري ، اين لحظات رو تجربه نكنه .


شکر بخیر گذشت خیلی خیلی سخت بود...آمین آمین