مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

یک متر!

سبحان المبین... _کنارِ دیوار وایسا...صاف...پشتِ پات رو بچسبون به دیوار..آهان همینجوری خوبه...سرت رو صاف بگیر....روبرو رو نگاه کن. _ قدم چند بود مامان؟ _یه متری شدی! تو کی اینقدر بزرگ شدی مبین؟ وقتی زمینی شدی پنجاه سانتی بودی...حالا دقیقا دو برابر شدی... و من بی تابِ این گذرِ بی ملاحظه ی زمان...آخر دلِ مادرانه ام حساب و کتاب ندارد، دلتنگ است و مشتاق! هر ماه مترِ سبز رنگِ عهد بوقم را در می آوردم و چنان با دقت قدت را متر می کردم که گویی منتظرِ یک عدد شگفت انگیز بودم...شاید هر ماه یک سانت یا حتی نیم سانت اضافه می شد و دل من سانتی مترهاااااا شاد!  گاه تقلبی لطیف صورت می گرفت و عدد را با خوشحالی به بیشترش رُند می کردم! ...
18 آذر 1393

صحنه...

یا عالم... آنقــــــــدر تئاتر رفتن را دوست داری که اشتیاقت مرا هم به وجد می آورد... وعده ی *خاله سوسکه* را به تو داده بودم...همان شب که رفتیم شهربازیِ یاس! برگه ی تخفیفش هم دستت بود و مدام می پرسیدی کی میریم؟؟ ماموریت رفتنِ دو روزه ی بابایی دلیلی شد تا بریم تئاتر...به آنجا که رسیدیم متوجه شدیم *خاله سوسکه* دی ماه به روی صحنه می رود و اینطور بود که رفتیم *سفرِ شگفت انگیز*... یک تئاترِ دو نفره ی مادر و پسری... هنوز برگه ی تخفیفِ *خاله سوسکه* دستت هست و منتظری... مبین این تئاتر رفتن...این چشم در چشمِ بازیگر شدن...این فهمِ سکوت...این دقت...این بازتاب...این تکرار...همان چیزهایی ست که می خواستم..... و این خواستنِ خود جوش...
17 آذر 1393

هدیه...

یا معین... روشنایِ جانِ مادر... این روزا که حرفامو با جونِ دلت گوش میدی و با اون چشمایِ فهمیده ت نگاهم میکنی و آخرش یه اوهوم بهم تحویل میدی...حرف زدن باهات یه چیزِ دیگه س!!! لذت بخشه! بهت گفتم: عزیز جونم هرکی بهت هر هدیه ای داد حتی اگه دوسش نداشتی باید تشکر کنی و لبخند بزنی...شاید اون هدیه رو از قبل هم داشته باشی ولی بازم باید تشکر کنی و چیزی نگی...چون هدیه همیشه خوبه...اون کسی که بهت هدیه میده یعنی دوستت داره. گــــــــــــــذشـــــــت..... تا اینکه؛ مشغول بودم...هم فکرم هم جسمم....صدایِ فلوت زدنت می آمد...یه صدایِ ناموزون!  آدم وقتی فکرش مشغول باشه، چکه ی آب هم براش می شه صدایِ بلند! صدایِ فلوت زدنت قطع نمیشد.....
16 آذر 1393

آزمایش...

یا حافظ... عزیزِ دلِ مادر... چکاپ سه سالگیت مونده بود...و تاریخش تا آخرِ آبان ماه بود...آخرین روزِ آبان راهی شدیم....آماده ت کرده بودم بهت گفتم: میخوایم بریم آزمایشگاه، تا ببینیم خونِ تو چه رنگیه؟! با یه آمپول بزرگ ازت خون میگیرن ببینیم ....خیلی هیجان زده بودی...کل راه رو هزار بار سوال کردی و من جواب دادم.... رسیدیم و فضایِ شلوغش استرس بهت وارد کرد...بهت گفتم: الان اسمت رو صدا میزنن....میگن کودک مبین! همین حرف باعث شد تا انتظار برات هیجان انگیز بشه...اسمت رو تو دو مرحله خوندن و تو اینقدر ذوق کردی فدات بشم. اول آزمایش ادرار رو دادیم که خیلی خندیدیم..... موقعِ آزِ خون که شد...متوجه شدم خیلیییی ترسیدی ولی حفظ ظاهر میکنی و بیش...
16 آذر 1393

سفال...

یا لطیف... بعد از کلاسِ مادر و کودک بنا به عشقی که به خمیر بازی داشتی راهیِ کلاسِ سفال شدیم... یک جایِ آرام ...که میزبانت لبخندی مهربان بود. دویست گِرم گِل را مقابلت گذاشت...با تعجب نگاه کردی... _دستام کثیف میشه آخه! و دلِ دستهایت را به سرشتِ پاکت دادی و با گِل آشتی کردی... آن لبخند هم پا به پایِ تو بود....کمکت می کرد...می دانست ...خیلی بیشتر از بعضیها...نه اینکه کلاس و دوره ای رفته باشد...عاشق بود...می گفت من حالم با بچه ها خوب میشه....هروقت حالم خوب نیست باید بیام کنارِ اینا! سه جلسه ای توی کلاس بودم....صندلیِ نزدیکِ تو! کم کم به خواستِ مینایِ خنده رو تلفنی مصلحتی جواب دادم و گاه دستهایم را می شستم و نمی آمدم... که ...
29 آبان 1393

تکرار...

یا رحیم... گاهی تکرار خوب است...حالِ آدم را خوش می کند...مثلِ تکرارِ یک لبخند. زنگِ درِ خانه را که میزنند...می پرسی: بابائه؟ جواب که بله باشد...تو دیگر نیستی! کجایی؟؟ همان جایِ همیشگی..همان جایی که همیشه قایم می شوی....یک جایِ ثابت! زیرِ میز یا زیرِ رومبلی... بابایی باید همان دیالوگ هایِ همیشه را تکرار کند... _پسرم؟ مبین کجاست؟ و بگردد...بگردد...یا بنشیند و تو را کاملا اتفاقی ببیند! و تو همان لبخند های همیشه را تکرار کنی... شبمان را همین لبخندها کوک می کند..همین تکرارها... مبین یواش می گویمت...من هر بار! منتظرم تا ببینم تو همین سناریو را تکرار می کنی یا نه! دلهره دارم شبی بزرگ شده باشی و قایم نشوی... هنوز ق...
26 آبان 1393

نیمِ بزرگ!

سبحان المبین... سه سال و نیمه شدی جانم... حرفم نمی آید... این روزها همه ی وجودم چَشم شده.... این روزها خوب است...خوش حالم! از این بلوغ!!! از این رشد.. این سه سال و نیم ما کاشتیم....حالا باید مراقبت باشیم فقط ...تو ریشه دوانده ای...تو رشد کرده ای...سخت می شود خاکت را عوض کرد...حالا باید نظاره گر باشیم...خاک و آب و نور را برایت فراهم کردیم ...حالا نوبت توست.... برو پسر....به سویِ نور و روشنی... این روزهایِ دوست داشتنی....که می فهمی....درک می کنی..حس می کنی...نه از جنسِ کودکی...که کمی بزرگتر... این روزها را می بلعم....با جانم...به اندازه ی روزهایِ بی تکرار گذشته، اشتیاقی وصف نشدنی دارم برای روزهایِ آتی... مبین! ت...
24 آبان 1393

این محرم...این سه ساله...

السلام علیک یا رقیه.... اینکه سه ساله داشته باشی، یعنی برای اشکهایِ گاه و بیگاهت دلیل داری... همینکه توی مجلسِ اباعبدلله نشسته باشی و سه ساله ات روی پاهایت دراز بکشد و خوب گوش کند کافیست تا دلت هزار پاره شود برایِ پاهایِ سه ساله ی حسین (ع)... خدا نکند سه ساله بابا بخواهد....روضه ی دل شروع می شود... مبین عزیزِ دلم، روشنم این محرم، هم تو بزرگ شده بودی و هم من تلاش کردم برای بزرگ شدن! تو می دیدی....هر آنچه من نمی دیدم.... تو می شنیدی...هر آنچه من نمی شنیدم.... من دنبالِ تو دویدم این محرم...تا خودم را پیدا کنم... تا کمی بفهمم! _مامان قصه ی کربلا رو بگو..... گفتم! گوش کردی...فقط گوش کردی....من اشک ریختم! ...
19 آبان 1393

تئاتر...تئاتر...اسباب بازی!

هوالمبین... تیاتر را دوست داری عروسکِ زندگی... درکت از تئاتر بیشتر از تصورم بود...اشتیاقت...و ترجیح دادنت به سینما! بهترین هدیه.....بهترین جایزه....بهترین مژده ای که می شود به تو داد اینه که میریم تئاتر! این بار برنامه را جوری چیدیم که بابایی هم برای اولین بار همراهمان باشد...یک آخرِ هفته ی سه نفره....با دوستِ همراهت رها قرار گذاشتیم برایِ تئاترِ (خانه ی خورشید) و ما زودتر از موعد رسیدیم.... دقیقا 50 دقیقه زودتر...توی سالن انتظار نشستیم....و تو بی قرار و مشتاق و هیجان زده از صدایِ تئاترِ قبلی...پشتِ در ایستاده بودی و اصرار می کردی بریم تو نمایش شروع شده! هرچه توضیح می دادیم که این نمایش شروع شده و خانه ی خورشید نیست، ن...
9 آبان 1393