یک متر!
سبحان المبین... _کنارِ دیوار وایسا...صاف...پشتِ پات رو بچسبون به دیوار..آهان همینجوری خوبه...سرت رو صاف بگیر....روبرو رو نگاه کن. _ قدم چند بود مامان؟ _یه متری شدی! تو کی اینقدر بزرگ شدی مبین؟ وقتی زمینی شدی پنجاه سانتی بودی...حالا دقیقا دو برابر شدی... و من بی تابِ این گذرِ بی ملاحظه ی زمان...آخر دلِ مادرانه ام حساب و کتاب ندارد، دلتنگ است و مشتاق! هر ماه مترِ سبز رنگِ عهد بوقم را در می آوردم و چنان با دقت قدت را متر می کردم که گویی منتظرِ یک عدد شگفت انگیز بودم...شاید هر ماه یک سانت یا حتی نیم سانت اضافه می شد و دل من سانتی مترهاااااا شاد! گاه تقلبی لطیف صورت می گرفت و عدد را با خوشحالی به بیشترش رُند می کردم! ...