یک متر!
سبحان المبین...
_کنارِ دیوار وایسا...صاف...پشتِ پات رو بچسبون به دیوار..آهان همینجوری خوبه...سرت رو صاف بگیر....روبرو رو نگاه کن.
_ قدم چند بود مامان؟
_یه متری شدی!
تو کی اینقدر بزرگ شدی مبین؟ وقتی زمینی شدی پنجاه سانتی بودی...حالا دقیقا دو برابر شدی...
و من بی تابِ این گذرِ بی ملاحظه ی زمان...آخر دلِ مادرانه ام حساب و کتاب ندارد، دلتنگ است و مشتاق!
هر ماه مترِ سبز رنگِ عهد بوقم را در می آوردم و چنان با دقت قدت را متر می کردم که گویی منتظرِ یک عدد شگفت انگیز بودم...شاید هر ماه یک سانت یا حتی نیم سانت اضافه می شد و دل من سانتی مترهاااااا شاد!
گاه تقلبی لطیف صورت می گرفت و عدد را با خوشحالی به بیشترش رُند می کردم!
مادرم دیگر...دلم به این میلیمتر ها و سانتی متر ها خوش است...
حالا تو یک متری شدی!..پسرک نیم وجبیِ دیروزم؛ امروز یک وجبی شده...الحمدلله.
مبین جانِ جانم...مادر به فدای قد و بالایت...سرت را بالا بگیر...آنقدر بالا که بتوانم چشمهایت را خوب ببینم...این منبعِ انرژیِ الهی را...
که به انتظار نشسته ام با شوقی لاوصف روزی را که من سر بالا بگیرم برای دیدنت.
سجده ی شکرم در برابرِ این بالندگی جز تشکری ساده نیست...خدایا پذیرا باش....شکرالله.
خواستم از خدایمان...میلیمتر، میلیمتر به درک و فهم و وجدان و انسانیتمان اضافه کند...برایِ آنها من متر ندارم...میزان فردایِ روزگار است....
خــــــــــــدایا در پناهت نگهدارش باش.
آبنبات کوچولویِ یک متریِ مامان.