مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

رنگ زندگي...

يا محجوب... مبين جان دل سرعتت براي بزرگ شدن بيشتر و بيشتر شده و من هراسانم..خوشحالم..دلداده تر از پيشم! دستم را به دستت داده ام و ميدوم به دنبالت... كه تو مسير را بهتر از من بلدي. مقصدمان مهم نيست كجاست...تئاتر، نمايشگاه، رستوران... هرجا باشد قدمهاي مسير خوش رنگ است... اتوبوس سوار ميشويم! همان اتوبوسي كه هزارتم نفر را پذيراست....اما من و تو فرق داريم! نگاهت شيرين است. تاكسي سوار ميشويم همان تكرار روزمره! اما من و تو فرق داريم به عروسك هاي توي ماشين به راننده به پول به بو! دقت ميكنيم! من اينطور نبودم! دركنارت به اين نگاه رسيدم... پياده ميرويم و ميدويم و چاله ها را ميپريم تا مانع بعدي مسابقه ميدهيم! رنگ بازي...
18 اسفند 1393

كتابخوار...

يا عليم... ماييم و يك شهر كتاب... تفريحمان است... برويم قدم بزنيم، برسيم، حسابي كتابها را زير و رو كنيم، يكساعتي وقت بگذرانيم و.... كتابهاي انتخابيمان را توي دوتا كيسه ي جدا بياوريم خانه. اما مگر طاقت مي آوري؟ يا بايد توي شهر كتاب بخوانم برايت يا نيمكت روبرويش توي پياده رو... يا ... اينبار اينجا را انتخاب كردي! _بذار يكم اينجا بشينم بخونم.. دير ميشه برسيم خونه😍 بعد از خواندن من، نوبت تو ميشود...يكبار هم خودت نگاه ميكني حالا ديگر دلت ارام ميشود تا خانه كيسه را تكان ميدهي و ميخواني..كتاب مهربانم.... براي اين عشق تلاش كردم، خدارا شكر تو هم جوابم را دادي... دوستت دارم كتابخوان من. خدا جان فهم و قابل...
18 اسفند 1393

نقش...

يا رحمن.... شيرين نمكم؛ اين تياترها كار خودش را كرد... من و بابايي و هر مهمانِ دوست داشتني ديگري كه انتخاب كني، بايد بنشينند و نمايش تو را تماشا كنند... نمايش هايت با اين ديالوگ شروع ميشود. سلام خانوما اقايون به نمايش ما خوش اومديد لطفا موبايل هاتون رو خاموش كنيد، متشكرم😊   مامان فدات بشم ك نمايشت به زور سر و ته داره!😄 اخر هم ميگي تشويق! ما تشويق ميكنيم و تو تعظيم..و ميگي ميخوايد بيايد با ما عكس بگيريد😉   بعد تازه نوبت اون طرف تماشاگره! اونم بايد بياد و يه نمايش هرچند كوتاه برات اجرا كنه...   يه روزايي هم من مشغولم! يهو جلوم ظاهر ميشي بل يه ظاهر خاص! واي كه چقدر ميخندم و فشارت ميدم. با تو...
18 اسفند 1393

پرستار كوچولوم...

ياشافي...   هشت روز تمام درازكش بودم! آمپول و دارو تاثيري نداشت... انگار اين هشت روز بايد ميگذشت. و تو، كه شاهد بودي .. ميگفتي مامان من برات دعا ميكنم خوب بشي😍 مامان بخواب، استراحت كن. مامان دارو خوردي؟ مامان چه داغي بذار برات اب پرتقال بيارم تمام طول سُرم بالاي سرم بودي كنارم بودي. موقع تزريق امپول دستم را ميگرفتي. كنارم دراز ميكشيدي و ميگفتي: تو بخواب من كنارت كارتون ميبينم....و كمپوت هايي كه اين چند روز شام و نهارت شده بود مخصوصا گيلاس!    درس پس ميدادي؟؟؟ مبين، اينكه تو بودي! فقط بودي مُسكن تمام بود برايم. دستهايت معجزه گرند. بوسه هايت... نگاهت.. ...
18 اسفند 1393

كردستان...

يا عليم... مبين: مامان خونه ي بي بي قمه؟ من: بله مبين:خونه ي ما تهرانه؟ من:بله خونه ي ماماني زهرا هم تهرانه مبين: نه خونه ي ماماني زهرا كردستانه!!!!                                                                             عاشقتم جوجه! خدايا شكرت.   +خونه ي ماماني زهرا اتوبان كردستانِ ....كه از صحبت هاي روزمره متوجه شدي...  ...
18 اسفند 1393

خاله سوسکه...

یا رحمن... هنرمند کوچولوی من...هیچ هدیه ای مثل بلیط تئاتر تو رو خوشحال نمیکنه.... مامانی زهرا که ایلام بود...فرصتی بود..تا میزبان دایی شهاب جون باشیم و هماهنگ کنیم برای تئاترِ خاله سوسکه... سه تایی رفتیم... رها و مهرسام هم آمدند.... به سختی صندلی گیرمان آمد و به معنای واقعی لذت بردیم....خندیدیم...کیف کردیم... برای اولین بار نخواستی عکس بگیری... شب خوبی بود...به پیتزای خانگی و بورک ختم شد....و دایی شهابی که رفتنش اشکِ تو را درآورد... خداروشکر که میتونم کنارتون لحظه هایی رو تجربه کنم تکرار نشدنی... خداروشکر کنارتون میتونم بخندم..مثل شما... خداروشکر که هستید و من شاهد قد کشیدنتونم... خداروشکر... الحمدلله...
16 اسفند 1393

کلاسی...

سبحان المبین... تو نمیدونی که چقدر لذت بخشه... وقتی چهار تا خانومِ محترم با یه جنتلمنِ یک متر و چند سانتی متری میرن کافی شاپ! به پیشنهاد ایشون همون خانه ی پنیر... بعد اون آقای کوچک خوب و با دقت به سفارشاتِ خانوما گوش میده و بلافاصله میگه منم سفارش دارم! وقتی براش از روی منو میخونن ایشون میگه... _منم بستنی ِ...چی بود؟؟ دوباره از روی منو میخونم و.... _همین بستنی کلاسی! خیلی هم متفاوت و شیک....عاشقتیم آقایِ مو طلایی... جانِ جانِ جانی.... خدایا نگهدارش باش...الحمدلله..ماشاالله...شکرالله. +عمه بشری...خاله ندی..خاله کوثر...مامان هدی. +بستنی کلاسیک!!! ...
16 اسفند 1393

توچالِ بی برف....

یا حبیب... جمعه باشد و عمه بشری باشد و بابایی زودتر از خواب بیدار شود و نهارکی آماده و ..... کوهنوردی می چسبد.... رفتیم توچال... عمه بشری هشت روزی مهمانمان شد... تله سیژ را برای دومین بار تجربه کردی...آن بالا آش رشته خوردی و ورزش کردی و گفتی: به به مامان هوا چه خوبه من عاشق اینجام... پاهایت همیشه محکم عزیزم...که ما خسته شدیم و تو نشدی... عصرانه را مفصل نوش جان کردیم و آنقدددددر تحمل کردی که تمام راه برگشت را خوابیدی... ببین مبین...تو انگیزه ای...برای همه چیز... این توچال رفتنمان فقط به عشقِ برف بازیِ تو بود...که عشق بود و برف نبود! مهم هم نبود...همینکه تو بگویی خیلی کوهنبردی خوب بود...کافیست. بخند مبین م...
16 اسفند 1393