مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

بولینگ عبدل...

یا سبحان... میان هیاهویِ کریسمس و جشن سال نو....نت برگی به پستمان خورد به این مضمون...جشن سال نو مادر و کودک... با بهاری ها قرار گذاشتیم و راهیِ جشن شدیم... چیزی از جشن ندیدم و فهمیدیم پولمان به باد رفته.... به تو خوش گذشت... توی عاشق تئاتر...همه ی دوستانت نمایش را نیمه رها کردن...خودِ من هم بی حوصله شده بودم...اما تو با دقت تا آخر تماشا کردی جانکم.... دنیایِ بازی هم خوب بود....کمی اعصاب ما درد گرفت اما به شما خوش گذشت...تمـــــــــــام بازی های کامپیوتری را بازی کردی..قطار هم! نهارکی دادند..الویه ی غیر محبوبِ تو! نخوردی.... حلالشان مبااااااد حرامشان صدقه ی خنده هایت مادر.... +نیکا - سپهر - رادوین - کیان - رهام -...
16 اسفند 1393

٢٨ساله شدم.

يا لطيف... يك زمستانِ ديگر... هفتِ دوست داشتني ام😍 كيك و شمع و فووووتِ تو كادو و خنده و بغضِ تو اعتراضِ شيرينت! تولدِ منه چرا به مامان ميگيد مباركه؟ تولدم مبارك... خوب است زمستانهايمان برنامه داريم يلدا، تولد....تو كه باشي دليل هست... برنامه هايش با ما خنده هايش با تو! ٢٨ساله شدم، در كنارِ تو و حسينم. دركنارِ عزيزاني كه وجودشان آبِ حيات است و بس. خدايا شاكرم براي اين نعمت ها... دوستت دارم. مبين خوشحالم كه شبِ تولدم صدايم ميزني مامان. مبين خوشحالم از اينكه هستي.  مبين تو روشني، نوري....  الحمدلله شكرالله ماشاالله       ...
8 بهمن 1393

يلداي سه نفره

  يا عليم گلدونه ي مادر شب يلداي امسال سه نفره بود، با هم چيز كيك درست كرديم مرحله به مرحله...چيزكيكِ انار! نتيجه اماده شد و بساط يلدا را پهن كرديم... برايت توضيح دادم و حافظ خوانديم... پرسيدي مامان الان يلداس؟ گفتم بله گفتي يعني چيزكيك بخوريم؟ گفتم بله يعني من ميتونم امشب يك دقيقه بيشتر بهت بگم دوستت دارم😍 تو يلدايِ عمر مايي... خدايا شكرت براي وجودش.
8 بهمن 1393

یک روزِ داییناسوری...

یا رحیم... عزیز دل مامان... علاقه ی جدیدت شده داییناسورها و اژدها.... این کارتونِ اژدها رو هم دیدی و الان آرزوتِ یکی از اونا رو داشته باشی و بری روشون سوار شی و بری تو آسمون.. با هم تو اینترنت تحقیق میکنیم درباره شون... کدومشون بال داره....کدوم دمش قوی تره...کدوم علف خواره... اینجوری شد که یه روز جمعه دایی شهاب جون رو دعوت کردیم تا با هم چهارتایی بریم ژوراسیک پارک! یه پارک پر از داییناسورِ متحرک!!! قبلش براتون توضیح دادم که کجا میخوایم بریم و اینا واقعی نیستن و فقط برای شناختِ ما مجسمه های متحرک گذاشتن... هیجانِ توی صف موندنتون خیلی دیدنی بود....وارد پارک که شدید از این داییناسور به اون داییناسور میرفتید و دایی شها...
6 بهمن 1393

دل نوشت.....

هوالمبین... اینجا بسته نمی شود....هیچ گاه... وقتی دلیلِ این کلبه ی آبی فرشته ای چون تو باشد....پس همیشه دلیلی برای این دل نوشته ها هست... تو دلیلی...روشنی...نوری....هستی! پس من و انگشتهایم اینجاییم... مگر می شود تو باشی و حرفی برای گفتن نباشد؟ درست این روزها که شیرینیِ وجودت ثانیه ثانیه است.... قبل تر می پرسیدم....بچه ها تا چه سنی شیرینن؟ و جوابِ مادرها برایم عجیب بود... امروز من هم آن عجیبِ دیروز شدم....هر سنیشون شیرینیِ شگفت انگیز و تکرار نشدنیِ خودش رو داره... خدایا دل و جانم را به تو میسپارم که فالله حافظ.... دوستتون دارم همراهانِ همیشگیِ این خانه ی آبی...   ...
6 بهمن 1393

اولین آرزو

یا علیم... می خواستم آرزو داشته باشی... چیزی آرزویت باشد و من بتوانم برآورده کنم...منتظر بودم...شنیده بودم بچه های این دوره، آرزو ندارند...بس که همه چیز برایشان محیاست... قبل تر از عیدِ نوروز بود...خانه ی عمه منیره...دیدیَ ش و آرزویت شد... مــــــــدام می خواستی...آنقدر که مامانی زهرا برایت از شاه عبدالعظیم مختصرش را خرید... هرجا می دیدی...دستم را می کشیدی و میبردی و نشانم میدادی...ولی میدانستی هنوز وقتش نیست! اصرارت کوتاه بود ولی مداومت داشت... آنقدر که از دایی شهاب هم امانت گرفتی وسایلش را... می خواستی و این انتظار برای من هدف بود... تمــــــــــــامِ مدتی که کلاسِ مادر و کودک میرفتیم ، مسیرِ رفت و برگشت می دیدیش...
25 آذر 1393

سفیدسیاه سفیدک...

یا حق... یه روزِ جمعه باشه و من مشغول! تو و بابایی یه فرصتِ عالی پیدا میکنید برای بیرون رفتن...یک بیرون رفتنِ پدر و پسری... قبل از رفتن ازم میپرسی که : چیزی نمیخوای برات بخرم مامان؟ موقع کفش پوشیدن میگی: دلم برات تنگ میشه مواظب باش. از پله ها که داری میری پایین میگی: صب کن کارت دارم یه چیزی بهت نگفتم! میای بالا و تو گوشم مِن و مِن میکنی و بعدش میبوسی و میگی: دوست دارم. و میری! گردشِ دو نفره تون خیلی طول کشید! زنگ زدم به بابایی که بیاااااید دلم گرفت تنها... بابایی عکسِ تو رو فرستاد که خــــــــــــواب بودی... اومدید امـــــــــــــا.... با یه پاکت آجیل و یه قفس! با بابایی رفته بودید آجیل فروشی و به انتخابِ شما آقا...
22 آذر 1393