مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

توئه بی حال....

یا شافی... الهی هیچ گاه مریض نباشی مادر...که همین گاه ها تنم را می لرزاند... اصلا بگویمت...دنیا لَنگ می شود وقتی تو بی حالی... شبی سراسر سرفه و بی خوابی داشتیم...خروسکی و تند! باز وحشتِ آن ده روز خروسکِ پارسال مرا گرفت..صبح ساعت 6 تب کردی و دل برایم نماند... شال و کلاه کردیم و رفتیم... چقدر تو خوبی! با تمامِ حالِ نداشته ات...با تمامِ رمقِ گرفته ات....با تمامِ سرفه هایت مهربانی را فراموش نمیکنی...عشقم میدهی... دکتر تشخیصِ خروسک نداد! همان پارسالی ست که اثراتش ثبت شده...بخور و دارو و سوپ. آزمایشِ چکاپِ سه سالگی هم نوشت... رو به بهبودی بعد از ده روز...الحمدلله.... مثلِ همیشه داروهایت را خوب می خوری...و خوب ترش اینکه خ...
7 آبان 1393

کاملا بهاری...

یا لطیف... نبات کوچولو... یک قرارِ کوچکِ دیگر...با بهاری هایِ سه سال و نیمه... خانه ی رادوین...پسرکِ اسفندی...شگفت زده شدم وقتی این کوچکِ ناز لهجه ی فارسی حرف زدنش هم انگلیسی بود....از کلماتِ انگلیسی استفاده میکرد و انگلیسی میخواند! خوشحال شدیم مهربانیِ سامِ ریزه با پول هایِ بازیی که برایتان آورده بود...و شیرین زبانی هایی که برایتان میکرد... لذت بردیم از خنده هایِ چال دارِ رهام...پسرک خوش قد و بالایِ حساس و مهربان. آرام شدیم از آرامشِ کیان! این مردِ کوچک و برادرانه هایش با کیاوش... عشق کردیم از شنیدنِ شعرهایِ دخترکِ خردادیمان دیبا...با آن همه ناز و ادا شعرهایش را به سه زبان خواند ممنون شدیم از مامانِ سپهری که سه سال و...
7 آبان 1393

باغِ وحش...

یا حبیب... این آخرِ هفته هایِ سه نفره مان جان میدهد برای خلوت کردن....برایِ بیشتر سه نفره بودن! پیشنهادِ بیرون رفتن دادیم و تو سریع گفتی: بریم سیرکِ عقاب! گفته هایِ خیلی قبل ترِ بابایی خوب در ذهن کوچکت نقش بسته بود...پرسیدم: مگه میدونی سیرک کجاس؟ _بله بابا گفته یه جاییه که همه ی حیوونا، واقعی ها...الکی نه! میان نمایش اجرا میکنن...خیلی خوبه. بابایی آمد و تصمیم بر باغِ وحش شد... تجربه ی دومت بود و اینبار فهیم تر و مشتاق تر....که این عشقِ به حیوانات از همه جانب به تو رسیده! تمــــــــامِ قفس ها را با بابایی به دقت نگاه کردی....و تنها جمله ای که مدام می گفتی: وااااای مامان باورم نمیشه!!! اطرافیان را به خنده وا میداشت...
3 آبان 1393

اقاي استاندارد

یا ستار... جشنواره ی بادبادکِ اميد  کانون پرورشی فکری کودک و نوجوان فرصت خیلی خوبی بود  برای من که کتابهای مورد نظرم رو برات بخرم...و برای تو، تا یه تیاتر خیلی شاد و موزیکال رو به اسم *کارت دعوت * تجربه کنی... بهانه ای بود برایِ تجربه ی نمایشگاهیِ تو...خیلی دوست داشتی... بادکنک و گریم و کتابها و بروشور هایی که بهت برای تبلیغ میدادن....حسابی سرِ کیف ت آورده بود..فکر میکردی چه استقبالِ شایانی ازت میشه....عزیزدلِ خوبم. بازیهایی که توی هر غرفه تدارک دیده بودن.... و... وقتی برگشتیم از بینِ اون کیسه ی پر از کتاب و بروشورت....کتابهایِ استاندارد برات خیلی جالب بود...چند بار برات خوندم... و اینطوری شده که شما شدی آقایِ ...
3 آبان 1393

پاییزمان مبارک...

یا لطیف... پاییزِ قشنگ هم آمد ... با هم روی برگا راه می ریم و نفــــــــس می کشیم این هوایِ تازه رو... همون روزایِ اول بود که با هم خوندیم...پاییزِ پاییزِ برگِ درخت می ریزه      هوا شده کمی سرد روی زمین پر از برگ _مامان شعرت اشتباهه....میخوای من درستش رو بخونم؟ _بخون جونم. _ پاییزِ پاییزِ اشکِ درخت می ریزه    هوا  شده کمی سرد روی زمین پر از اشک مامان اینا اشکایِ درختاس ..ناراحت می شن لباسشون رو باید در بیارن... _الهی مامان فدات بشه...خیلی قشنگ گفتی...ولی من فکر کنم بعدش که ببینن چقدر آدما از دیدنِ این برگا و صداشون کیف میکنن خوشحال میشن....بعدم می خوابن تو زمستون و بهار میاد و لبا...
30 مهر 1393

آدرس....

یا علیم... اینقدر مزه میده مامان یه فسقلِ سه سال و چهارماه و خورده ای باشی...هر بار بخوای بری بیرون هی ازت بپرسه با آرجانس (آژانس) می ریم؟ بعد بشینی تو ماشین و آقا کوچولوت گیر بده که چرا سبز و زرد نیست..این آرجانس نیست این تاکسیه!  حالا فرقشون تو چیه نمیدونم.... بعد تازه آدرس هم بده....دقیق و با اعتماد به نفس.... اینقدر مزه داره از همون اول فسقلت هی بلند بگه....به آقای راننده بگو بندازه از کردستان! یا زود بگه بیستم رو رد نکنه مامان حواسش باشه... بعد تو هی تو دلت قند آب کنی و کمپوت فروشی راه بندازی و اینا و یهو فسقلت بگه دستِ چپ لطفا ...و آدرسِ درست بده به راننده. این وسط خدا نکنه بلوک رو اشتباه بگی و جلوی 3 وا...
28 مهر 1393

تابستانِ خود را چگونه گذراندید؟!

سبحان المبین تابستان را تمام کردیم جانکم...با هم و پا به پای هم....نمی دانم من کودکی هایم را میانِ خنده هایت طلب می کنم یا تو دنیا را وادار به تماشایِ خود! هرچه هست پاکیِ حضورت کِرشمه ی زمان است و بس. تابستان را خجل کردی بس که دویدی و موهایت، باد را به بازی گرفت... پایمان را فارغ از هر کفش و جورابی روی سبزه ها گذاشتیم...دویدیم و قِل خوردیم. راه را کوتاه کردیم با رویاهایمان...گاه مسیر را اتوبان میپنداشتیم و با سرعت به دنبالِ راننده ی خاطی و گاه همان مسیر برایمان خیابان و چهارراه و پلیس راهنمایی رانندگی! از تاریکیِ غروب استفاده می کردیم و تونلِ وحشت برای خودمان درست می کردیم...و با چراغی به دنبالِ مارمولکِ سبالین! برگهای رو...
27 مهر 1393

مادر و کودک

آبی ترین مهد را انتخاب کردیم...برای  کلاس هایمان...برای مادرانه هایم و کودکی هایت... هنوز خیالِ مهد ندارم عزیزک....و ایمان دارم به تصمیمَ م! کلاس ها را شروع کردیم تا محک بزنیم خودمان را... راهی شدیم...راهی پیاده و فرصتی بکر برایِ قدم زدن....برای دیدنِ دنیا بدونِ ماشین! این سی دقیقه های رفت و برگشت برایمان لذت بخش بود... شهریور را اینطور آغاز کردیم.... مهد بوستانِ آبی...کلاس مادر و کودک...3تا4 سال...مفاهیمِ اولیه ی علوم. جلسه ی اول آموزشِ مفهومِ جاندار و بی جان کلاس با ورزش شروع شد...و آهنگی که همکلاسی هایت خوب بلد بودند و تو فقط نگاه کردی...فقط نگاه!!! من کنارت بودم...همان حوالیِ وجودت..تا بدانی هستم شعرِ ...
19 مهر 1393

آقا جون زنده باشی.

یاحق... تو برایِ بودنِ با آقاجون حاضری از پیشنهاداتِ پررنگ و لعاب هم بگذری... فقط تنها باشید..تو و آقا جون و دایی شهاب....بروید بگردید...بچرخید...حتی راضی هستی بروی و آشغال ها را بگذاری دم در! چون بهت خوش میگذره.... _آقاجون کُشتی بگیریم؟  با داییِ کوچکت چنان می پری روی سر و کولِ آقاجون که انگار مسابقاتِ بین المللی در راه است...جدیه جدی! می دانی همیشه آقاجون برایت وقت دارد...همیشه زمانی فقط برای بازی با شما...حتی میانِ هیاهویِ بزرگترهایِ جدی! گوشیِ آقاجون را با اجازه برمیداری و با افکت هاش از همه عکس می گیری...فیلم ضبط میکنید....می خندید... و آن خواب که بعد از یک هفته ندیدنِ آقا جون دیدی.. از خواب پریدی و با گریه ...
19 مهر 1393