مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

ما و اتاق آبی...

1391/8/22 17:27
نویسنده : مامان هدي
548 بازدید
اشتراک گذاری

بنام خدایم...

مشغولم....می ایی و دستم را میگیری و میگویی : دَ (دست) بِ یم( بریم)

میگم کجا؟؟ میگی: توتاق! (تواتاق) و اشاره به اتاق ابی خودت

دست در دست هم راهی اتاقت میشویم...قدمهایم را با قدمهایت تنظیم میکنم...

میرسیم...

به رسم همیشه سلام میکنی ؛ من هم....یَیام( سلام)

پوه را نشانم میدهی...میگویی:پو پو پو....با ریتم خاصی که برایت میخوانم..

میخندم...دستم را رها میکنی و میدوی سمت کمد میگویی: ماما دَر (ازم میخواهی در کمد را باز کنم)

پرده اتاق را میکشم...افتاب مهمان اتاق ابی میشود....تو میگویی بـــــــَــه

چهار پایه ی کوچکی که بابایی برایت خریده را از لای کمد بیرون میکشی و میگویی : با ...لایا ( باز ..بالا..)

برایت باز میکنم و بالا میروی...در کمد را باز میکنم در انتخاب سرگردان میشوی....میگویی :پیتو پیتو (پیتکو پیتکو اسبت را نشان میدهی) لالا( عروسک تپلوهایت) خخخخخ پووو ( عروسک خرو پفت) آن آن بیب( به ماشین قرمزت اشاره میکنی)

اسباب بازی باطری خورت را انتخاب میکنی و نشانم میدهی و میگویی :آی( اول شعر انگلیسی اش آی دارد)...میگم باطری نداره...

بدو بدو سمت بوفه ی توی راهرو میروی...اشاره به کشوهای بوفه میگویی: باتی (باطری)

باعشق...باطری می اورم..همه را ...نمیدانم کدام شارژش بیشتر است...

تو درست مثل یک مرد نگاه میکنی و منتظری...تا من چک کنم...من گرچه مشغولم...اما زیر چشمی تو را میبلعم و هزار بار فدایت میشوم...

باطری ها ضعیف هستند...میروم سراغ کشو باطری دیگری بیاورم...

برمیگردم تو مشغولی...سخت مشغول چک کردن باطری ها...

برایت روشن میکنم و ذوقت مرا به اشتیاق می اورد....یک نگاه به اسباب بازی و یک نگاه به من...مراقبی که حواسم فقط پیش تو باشد

نمیدانی تو تمام حواس پنجگانه ی من را ربوده ای مادر!

شکر برای این لحظه ها...شکر.

ماشاالله....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

سپید مامان علی
22 آبان 91 18:03
فدات بشم که این همه کارهای خوشگل خوشگل میکنی...عاشق شیرین زبونیهاتم....مرد کوچک فردا خیلی نازی


ممنون سپیده عزیزم...خیلی لطف داری...
الهه مامان گلسا
22 آبان 91 18:05
الهی قربونت برم مرد کوچک
هدی چه زیبا گفتی :که حواس پنج گانه ات را ربوده است.
خدایا از این اتاق آبی کوچولو چشم بر ندار .میدونم که همینطوره .


ان شاالله برای دعای قشنگت الهه مهربونم...
فدای این کوچولوها که این روزا حواس برامون نمیذارن...ههه
بابای ملیسا
22 آبان 91 19:05
با سلام . وبلاگ ملی خانم با موضوع سفرنامه ملی به شهر شیراز ، شهر حافظ و سعدی با بیش از 30 عکس به روز شد . ملیسا منتظر شما و نظرات قشنگتون هست


کاش یه نگاه کوتاه داشتید......
خاله کوثری...
22 آبان 91 19:56
وووووییی من فدای تووو...از این به بعد دیگه باید برات اسباب بازی بخریم......یادش بخیر...نی نی که بودی میگفتم کی میشه دستتو بگیرم وباهم بریم مغازه اسباب بازی فروشی...وتو انتخاب کنی..من برات بخررررم...چه زود بزرگ شدی اوجولو....شلوار ورزشیت منو کشته...


ههههه شب بازارم خوبه ها همه چی در دسترس وراحت مثل دایی شهاب....
دیدی دارم میرم تو کمد...
مریناز (مامان نیکا)
23 آبان 91 5:42
چه دلبرانه

شیرین زبونی هاشون خستگی رو از تن آدم درمیاره !


دقیقا شارژت میکنن....
ela
23 آبان 91 6:38
8اشااله به پسر خوشگل و باهوش. معلومه كه مامان خيلي باهات تمرين ميكنه اينقدر با استعدادي


الهه حون تمرینی در کار نیست....استعداد خودشه و داره جا پای دایی اش میداره000
مامان آراز
23 آبان 91 10:16
ای خدااااااااااااا چقد شیرین کاریهات شبیه آراز منه-فقط کلمات نمیگه آراز

عاااااااااشق شیطنتهای پسرونم


زنده باشی کوچولو


اراز هم میگه به زودی ...
منم عاشق پسرا و شیطونیاشونم
سوسن(مامان پرنسس باران)
23 آبان 91 13:08
فدای تو بشم من که اینقدر عاقل و آقایی...
واقعا نفسی.....


خیلی عزیزی...پرنسس سفید برفی رو ببوس
سمیرا مامان آنیتا
23 آبان 91 13:24
برای مرد کوچک
امیدوارم که واکسنش زیاد اذیتش نکنه که باز هم البته طبیعیه .. من برای احتیاط شیاف هم خریده بودم که البته لازم نشد ..
هدی با باطری ولش نکن تنهایی .. خطرناکه ها
بعدشم این سرویس خوابش رو تا حالا ندیده بودم چقدر قشنگه .. مال کدوم برنده ؟


برای ما شیاف همین اول کاری لازم شد....
ممنون برای توصیه هات..
سرویسشم اپاداناست....مرسی
صدف
23 آبان 91 13:53
ای خـــــــــــــــــــــــدا من که ضعف کردم . الهی قربونت برم که انقدر کارهای خوشمل خوشمل میکنی . و یادمون نره ، ممنون از دستهای هنرمند مامانی که همه این لحظه ها رو برای فرداهای تو به تصویر میکشه و خوب ما هم این وسط یه حظی میبریم .


صدف خیلی عزیزی...میدونم قبلا هم گفتم ولی دبم میخواد بازم بگم
صوفی مامان رادمهر
24 آبان 91 10:53
شیطونکم کجا داری میری؟ نیفتی ؟ گرچه مامان مثل یه فرشته تمام عیار با تمام وجود نازنینش مراقبته...خدا حفظت کنه نازنین پسر


ممنون عزیزم....خدا رادی رادان رو هم حافظ باشه..که خیلی دوسش دارم
شادي
24 آبان 91 16:54
كودكي كن ميبن .

خدا رو شكر براي اين لحظه هايي كه خلق ميكني .


ممنون ...شکر خداااااااااا
مونایی
25 آبان 91 3:07
تو تمام حواس پنجگانه ی من را ربوده ای .

عالی بود .


مرسی خودت عالی هستی!
فاطمه مامان امیرعلی
25 آبان 91 13:41
آخخخخ که من فداش بشم.درست مثل امیرعلی.
مخثوثا اون انتظارش که ذل میزنن به آدم.آخخخخخ.دندونم دیگه کند شد.


دلم برا امیر علی تنگ شد...ببوسش
خاله ندا
30 آبان 91 19:00
چه لحظه های قشنگی.. لحظه های ناب مادر و فرزندی


ایشالا روز تو..من بیام وب دخملت رو بخونم..فداش