ما و اتاق آبی...
بنام خدایم...
مشغولم....می ایی و دستم را میگیری و میگویی : دَ (دست) بِ یم( بریم)
میگم کجا؟؟ میگی: توتاق! (تواتاق) و اشاره به اتاق ابی خودت
دست در دست هم راهی اتاقت میشویم...قدمهایم را با قدمهایت تنظیم میکنم...
میرسیم...
به رسم همیشه سلام میکنی ؛ من هم....یَیام( سلام)
پوه را نشانم میدهی...میگویی:پو پو پو....با ریتم خاصی که برایت میخوانم..
میخندم...دستم را رها میکنی و میدوی سمت کمد میگویی: ماما دَر (ازم میخواهی در کمد را باز کنم)
پرده اتاق را میکشم...افتاب مهمان اتاق ابی میشود....تو میگویی بـــــــَــه
چهار پایه ی کوچکی که بابایی برایت خریده را از لای کمد بیرون میکشی و میگویی : با ...لایا ( باز ..بالا..)
برایت باز میکنم و بالا میروی...در کمد را باز میکنم در انتخاب سرگردان میشوی....میگویی :پیتو پیتو (پیتکو پیتکو اسبت را نشان میدهی) لالا( عروسک تپلوهایت) خخخخخ پووو ( عروسک خرو پفت) آن آن بیب( به ماشین قرمزت اشاره میکنی)
اسباب بازی باطری خورت را انتخاب میکنی و نشانم میدهی و میگویی :آی( اول شعر انگلیسی اش آی دارد)...میگم باطری نداره...
بدو بدو سمت بوفه ی توی راهرو میروی...اشاره به کشوهای بوفه میگویی: باتی (باطری)
باعشق...باطری می اورم..همه را ...نمیدانم کدام شارژش بیشتر است...
تو درست مثل یک مرد نگاه میکنی و منتظری...تا من چک کنم...من گرچه مشغولم...اما زیر چشمی تو را میبلعم و هزار بار فدایت میشوم...
باطری ها ضعیف هستند...میروم سراغ کشو باطری دیگری بیاورم...
برمیگردم تو مشغولی...سخت مشغول چک کردن باطری ها...
برایت روشن میکنم و ذوقت مرا به اشتیاق می اورد....یک نگاه به اسباب بازی و یک نگاه به من...مراقبی که حواسم فقط پیش تو باشد
نمیدانی تو تمام حواس پنجگانه ی من را ربوده ای مادر!
شکر برای این لحظه ها...شکر.
ماشاالله....