شمال...
بچه که بودم....اسم شمال که می اومد...دلم پر میزد....پر از ذوق و انتظار میشدم....
دلم میخواست...زودتر بریم...
برای من شمال بچگی هام....یعنی
زود از خواب بیدار شدن و صبحانه رو تو جاده چالوس خوردن....عکس گرفتن و با ندا سرمون رو از پنجره بیرون بردن و اواز خوند....بازی گروهی با بابا و مامان و خواهرها تو ماشین...خونه عباس و مرغای ترش شکم پر....قایق سواری و اب بازی تو دریا با بابا...دوباره کایت و کلاه وتوپ و ضدافتاب خریدن ...نهارهای توی طبیعت و....
خلاصه که شمال خاطرات من همیشه عالی بود!
الان من مامان شدم...
ولی هنوز شمال برام عالیه...
چون تو هستی...تو همسفر خوب منی...تو خیلی خوبی...تو بهاری...
دلم میخواد برات بهترین لحظه ها رو بسازم...دلم میخواد شمال بچگی هات مثل مال خودم عالی باشه
همونجوری که تو برای ما عالیش میکنی....
این بار هم شمال عالی تر بود...میدونی اگه هر بار عالی تر و تر و تر بشه چی میشه...
فدای تو و شیرینی هات...
تا رسیدیم...بابایی زود برات تیوب و کرم ضد افتاب و کلاه خرید...
ذوق داشتیم...بیشتر از تو...
اب....چقدر دوستی ات رو با دریا دوست داشتم...دلت دریای پسرم...
تو که پاهاتو کردی تو اب ...ما ذوق زده شدیم...
تو که دست زدی به شن ها...ما شگفت زده شدیم...
تو که میخندیدی...ما...
نمیدونی چه لذتی داره...هرچقدر هم بگم نمیدونی...
و خدا...باز هم مراقبمون بود...میدونی نفسمون به نفست بنده...خودش نگه دارت بود...سه جا ..فرشته هاشو مامور کرده بود...من حسشون کردم...چون کاری از دست من و بابا بر نمی امد...ولی تو سالم بودی...شکر
دوستت داریم...خیلی....عشق کوچولو
خدایا تو را عاشقم...برای همه چیز میبوسمت...