فرشته پاک خونه ی ما
دیروز تمام روز خوابیدی... فقط برای شیر بیدار میشدی... شب بابایی اومد و حسابی براش اواز خوندی, بازی کردید وبا ماسوپ خوردی...ساعت12:30 خوابوندمت... وقتی اومدم بخوابم دیدم چشمای نازت بازه و تا منو دیدی زیباترین لبخند دنیا رو بهم هدیه دادی... یک ساعتی باهات بازی کردم تا خسته بشی و بخوابی...ولی اثری از خواب نبود! کوچولوی من؛ بزرگ شدی دیگه نباید بعد از خواب بعدازظهر بخوابونمت... سرحال بودی و برام اواز میخوندی و میخندیدی....دلت بازی میخواست؛ شعر میخواست تا بهت میگفتم هیس بخواب! فکر میکردی یه بازیه و قهقهه میزدی... مامان فدای خندهات ..ازت کلی عکس گرفتم قربون ژست گرفتنت...ساعت 3:08 دقیقه ...