تو شعری...
این قرارِ کتابی مان...برای من هم خوب است...مثلِ قبل کتابخوان شده ام و ذوقِ اولِ هرماه را دارم که شهر کتاب را زیر و رو کنم....البته مهم نیست که بعد از دورِ لذت بخشی که میزنم...باز برمیگردم کنارِ همان قفسه ی درباره ی کودکان..مهم این است که احساس رضایت دارم...
کتابِ جدیدم به بچه ها گفتن، از بچه ها شنیدن است...کتابِ تمرین و راهکار است...عالی!
می آیی کنارم...دراز میکشی..
_مامان میشه اینو بدی به من؟
_عزیزم این مال منه...شما برو یه کتاب از کتابخونه ات بردار بیار بخون...
_نه این مال منم هست...ببین عکس وقتی کوچولو بزرگ بودم روشه...
لبخند میزنم..عکس روی جلد پسرکی پنج شش ساله است که فقط معصومیتِ بی نظیرش مثل توست...
_مامان بده من یه لحظه...میخوام برات شعر بخونم لطفا!
تسلیمِ آن لطفا های نمکینِ این روزهایت می شوم...و تقدیمت میکنم..کتاب را باز میکنی و میخوانی برایم....
_یه روز آقا بلندی از خوابش بیدارش شد
آقا بلندی کچل شده بود
مورچه ها رو شکار داد
پَزیدشون فرار کردن
با ماشینشون قایم شدن فرار کردن
آقا بلندی کجایی
پیشِ ماه بلندی؟
آنقدر متعجب شده بودم...که قهقهه هایم زنجیرِ شعرت را پاره کرد...کاش نمی خندیدم!!! برگشتی سمتم، نگاهی کردی، خندیدی و گفتی..بیا خوندم خوشت اومد؟
توی گوشی ثبت کردم این اولین شعرت را...
مبین یادم رفت بگویمت...همیشه دلم شعر گفتن میخواست...درست مثلِ پدرم...خیلی تلاش کردم...هرچه می نوشتم شعر نبود...به قول پدر مِعر بود!
تو شاید بتوانی...
راستی ؛ تو خودت شعری که خدا برای ما سرود....و نامت، شاه بیتِ غزل زندگی مان.
خــــدا مراقب شعرم باش.