بیخ گوش...
یا حافظ...
پســـــــــر....هرجا تو هستی...پُر از فرشته است...گاهی خودِ خــــــــــــدا رو حس می کنم...یه وقتایی که نه از دست من کاری برمیاد...نه هر کسِ دیگه ای...حتی فرشته ها!
یه وقتایی مثلِ وقتی که کفشدوزکِ آویزونت رو کشیدی و جا مدادیِ رومیزی از طبقه دوم کتابخونه برگشت توی صورتت و مداد و پونز و منگنه و سوزن ته گرد و خط کشِ آهنی هیچ خطی ننداخت به صورتت! که هیچ کاری از دستم برنمیامد...که منِ وحشت زده با ناباوری فقط به چشمای بی نظیرت نگاه می کردم تا ببینم هنوز اون تیله های مشکی منو نگاه می کنه و وقتی دیدم بِر ُ بِر زل زدن به من... بجای اینکه آروم بشم..افتادم رو زمین و می لرزیدم و داد میزدم خــــــــــــــدا ممنون...فدات بشم خــــــــدا...خـــــــدا به خودت سپردمش...شکر خــــــــدا...
از این لحظه ها زیـــــــــــــــاد برات اتفاق میافته با وجودِ تموم مراقبت ها...شاید هر روز..روزی چند بار! و هربار فقط می گم...خدا رحم کرد...
اینقدری که تو یاد گرفتی و میگی : مامان نَزدیت بود بیافتم! میگم : چرا؟؟ میگی: آخه خدایی نَتَرده! :)
ورژن دیگه ی این حرفت هم اینطوریه...مامان افتادم! میگم وای چرا؟ میگی: آخه نزدیت بود! :)
گاهی هم که بهت میگم خداروشکر چیزیت نشد...میگی: اَده میوفتادم دیده مامان نداشتی؟ (منظورش خودشه احتمالا...:)
مبین ؛ منِ بی تو ، بی چاره ترین آدمِ روی زمینِ! ...پس خواهش می کنم باش!
مهربان تر از مادر ؛ خدای رحیمم .....
هربار که خطر از بیخِ گوشِ این پاکِ کوچیک می گذره...خودت میدونی چه حالی دارم! و دلِ مادرانه ام قرصِ به همون عهدی که روز اول با هم بستیم...که می دونم تو خدایی..و نگهدارش.
والله حافظ و هو ارحم الرحمین....