فوووووت...
یا حق
هفتِ دی ماه
از بچگی شمع های روی کیک تولد برام عزیز بود...مخصوصا وقتِ فوت کردنشون...ایمان داشتم هر آرزویی که بکنم قبل از فوووووت، بعدش برآورده میشه...
درست پنج ساله....آرزوهامو یادمه...آرزو برای داشتنِ تو.
و دو ساله...با هم فوت می کنیم....یک دو سه...فووووووت
این دوسالی که شریکِ منی...که نیمی از تولد به نام توست...که زودتر از من پشت کیک می شینی...که برق تو چشات برام بسه! این دوسال، آرزومو از سر شب تکرار می کنم..مُدام!
یعد زمانِ فووت کردن که می شه...با هم می شینیم ....یک دو سه می گیم...اونوقت من آروم ترین باز دم دنیا رو روانه ی شمعی که تو اون لحظه تمومِ دلخوشیِ پسر کوچولومه می کنم! تا نفس های بیسکوییتیِ خودش شمعو خاموش کنه و صدای دست زدنش بیاد و دلم آروم بشه از خوشحالیش...
آخه آرزوی دیروزم کنارم نشسته...دیگه چی می خوام؟!!
فقط براش مُدام دعا می کنم...هرچه خوبی..نیک بختی...راد مردی...صحتِ تن...قلبی آرام...روزگار شاد...عاقبتی به خیر...
و روانه شون می کنم سمتِ آسمونِ آبی...
بیست و هفت ساله شدم...کنارِ بند دلِ دوسال و هفت ماهه و عشقِ خاصِ خودم.
خـــــــــدایا شکرت.
هیچ لذتی بالاتر از این نیست که پدرت این شعر رو باعشق برات بخونه و...
اشکای مامانت رو ببینی...
من به دنیا آمدم ، زان دم که دنیـــــــا آمدی
گرچه دیروز آمدم اما تو با ما آمدی
هفت شهر عشق را با مادرت پیموده ایم
زین سبب آرام و ناز و ماه و بی تا آمدی...
الحمدلله.