یعنی...
سبحان المبین...
قرار بود حیوانات عروسکی ات را بشوریم...تو زودتر از من توی حمام بودی...
بوی سفید کننده آمد!
دویدم سمتش...تو و سفید کننده ی بی در را دیدم...
ترسیدم. خیلی! برایت گفتم که این هم جزوِ ممنوعه هاست...که خطر دارد...که دستهاتو می سوزونه ، که...
حتما لحنِ گفتارم آن لحظه تند بود! حتما کمی اخم کرده بودم! حتما ....ولی دست خودم نبود!!!
برایت بساطِ آب بازی و کف و شامپو را پهن کردم...صدای حرف زدن و کِیف کردنت می آمد....صدای زندگیِ من.
صدایم کردی...مــــــامــــــــــان.
_جـــــــــــانم ، نفسم...
_مامان مهربونی؟ دیده عصبانی نیستی؟ دَعبام نمیتونی؟
_نه قربون شکلت برم...
_یعنی میای باهام آب بازی تونی ، ازم فیلم بدیری...
بله ای گفتم و همبازی ات شدم و فکر و فکر و فکر...
بعد از دو ساعت بیرون آمدی...دست و پایت چروک خورده بود...دردت می آمد...برایت کرم زدم....گفتی : الان خون میاد...خیلی میسوزه!
گفتم که این برای چیست...عصرانه را خوردیم و دراز کشیدیم...
رو به من میگویی : مامان صورتت خیلی قَشَنده!
متحیر شدم...قلبم از کار افتاد! باز زمان ایستاد.
پرسیدم: یعنی چی صورتم قشنگه؟
گفتی : یعنی خیلی خوبی.
مبین ؛
من آن توام
مرا به من باز مده....
خـــــــــــــــــــــــــدا ...به قول فرشته ات....صورتت خیلی قشنگه...شکرت.
شعر از مولانا....