ذره بین دو و نیم ساله!
هوالمبين...
می خواهم برایت قصه بگویم...این لحظه ها را دوست دارم....دوست داری...
توي بغلم خودت را جا کرده اي ، چنان گوش ميدهي که سر ذوقم مي آوري...
قصه ام تمام ميشود،
_قصه ي ما بسر رسيد کلاغه به خونه اش نرسيد..
_رسيد مامان!
_چي رسيد؟
_تلاغه!
_نه به خونه اش نرسيد...
_چرا نرسيد؟
ميمانم چه بگويم! _خوب رسيد.
حالا تو رضايت نميدهي! _مَده توجا رفته بود تلاغه؟
سوال و جوابمان می رود تااااا همان ناکجا آبادِ کلاغ!
برايت قصه ای ميبافم؛ از کلاغی که خانه اش را در طوفان گم ميکند و ميرود و ميرود تاااااا به خانه اش ميرسد....
دارم فکر ميکنم به نسل تو و افکارتان؛ کمي جلوتر از نسل ماييد!
براي ما شنگول و منگول را گفتند و ما بي هيچ اعتراضي شنيديم و ترسيديم و اخرش کمي خنديديم!
و کلاغِ قصه هاي ما همچنان دارد ميرود و هنوز به خانه اش نرسيده!!!
ما کتاب قصه هایمان را منتقد نبودیم..._مامان این تِتابه عَتساش چرا اینجوری؟ چرا عَتسِ اُردَتِ زرد ، نارنجیه پس؟
مطمئنم مای دو و نیم ساله با شمای دو و نیم ساله کمی فرق داشت....ما افکارمان را بر زبان نمی راندیم.....ما یاد گرفتیم آنچه هست؛ پس درست است!
آينده تان روشن؛ بزرگانِ کوچک...
مبين پسرِ من
يادت باشد افکارت ،عقيده هايت ...فردايت را ميسازد ، همین که فکر می کنی...تا قبول نکرده ای...تا روشن نشده ، نمی پذیری .....عالی ست!
این منطقِ کودکانه ات احسنت دارد...
یکی کلمه می نویسد
یکی جمله هارا می بلعد
و من خط به خط تو را می بویم .
خـــــدا نگهدارش باش....فردایش در پناه تو...اعتقاداتش زیر نگاه گرم خودت...
اهدنا الصراط المستقیم...توکلت علی الله.