خوب باش ، خوبم!
یا شافی...
خوب باش، خوبم!
جـــــانکم؛ هشت ماهی بود که نفسِ راحت می کشیدم...حتی غذا نخوردن و وزن اضافه نکردنت هم برایم مهم نبود...
چون سلامت بودی...
و چهار هفته است...نفسم می گیرد ؛ در هوایی که نفسهای تو می گیرد...
مادر فدای سرفه های ممتدی که به خروسک منتهی شد...
خسته شدی...از سرفه های پشت هم و نفس گیرت....کلافه شدی...از آبریزش و بی حالی و عفونت گلو...
جانم به لب رسید از سه شب تبِ لعنتی!
دیگر نمیدانستیم چه بگوییم تا آنتی بیوتیک ها را به خوردت بدهیم....
آمپولی که نوش جان کردی مُهرِ پایانی بود بر صبوری ات...
نرفتیم و نیامدند تا خوب شوی...من و بابایی هم گرفتیم...اما چند روزه...به قول بابا :_دردت به جـــــونم!
بهتری....خداروشکر خیلی بهتری..اما، هنوز صدای سرفه هایت می آید...
شلغم، سوپ، بخور سرد، ممنوعیت انار و خرمالو، حمام ِ گرم، دو دوره انتی بیوتیک وشربتِ زینکِ صورتیِ عزیزی که همراهی اش قابل تقدیر است.....
کاش زمستانِ مهربانی را پیش رو داشته باشیم....پُر از عافیت و سلامتی!
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد...نازکم.
اللهم اشفع کل مریض....