مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

چشم چشم دو ابرو...

1392/8/27 18:15
نویسنده : مامان هدي
554 بازدید
اشتراک گذاری

یا لطیف...

وقتی بدنیا آمدی...

وقتی تو را روی سینه ام گذاشتند و تاکید داشتند؛ سرت رو بلند نکن! تکون نده!

برای لمست...برای باورِ بودنت! دست هایت را گرفتم...

انگشتانم را لای آن مخملِ چند سانتیِ بهشتی گذاشتم و تو محکم چسبیدی ام...

حس ات کردم...نفسم در نمی آمد تا عمیق نفس بِکِشم ت...حتی ، هق هق هایم کارساز نبود...با شصتم روی پوست ابریشمی ات را نوازش میکردم...قلبم قلبم قلبم...یادت می آید جانکم؟

دستهایت...

این دوسال و اندی حضورِ پاک و بی نظیرت ، وقتی می خواستم بخوابم...برای لمسِ حضورت...باز انگشتم را کفِ دستت رها می کردم و تو باز...

دستهایت...

مهربان ترین دست های دنیاست برای من!!!

امروز...وقتی سرم توی گوشی بود...بعد از هزار بازی و کاردستی و آرایش کردنم!

وقتی دفترچه ی پوه را پیدا کردی و با ذوق گفتی : این مالِ منه! پیداش تردم!

امروز وقتی که خودکارها را باز ولو کردی و شروع به خط خطی کردن شدی...و من گوشه ی چشمم پیشت بود...میدانم هیچ از نقاشی نمی دانی...حتی مداد هایت را هم خوب دست نمیگیری...رنگ شناسی و رنگ بازی را از استادی...اما نقاشی را....

یک لحظه من کجا بودم که ندیدم!!!!

و تو با برگه ی دفترچه ی پوه برگشتی و گفتی : _مامان ببین ! تو رو تشیدم!

و من دقیقا همان حسِ زیبایی که انتظارش را می کشیدم ؛ چشیدم...نقاشی تو ، دستانت ، وجودت ، قلبم قلبم قلبم!

ممنون عزیزتر از جــــــــــــــــــــــــــــانم ...

و امروز دستهایت به من آموخت...دلخوشی ها کم نیست...

خـــــــــــــــــــــدا می شود باز خودم را توی آغوشت رها کنم؟! شکرالله.

+دوسال و پنج ماه و بیست و سه روز....

اولین نقاشی ، آن هم چشم چشم دو ابرو...

کامل بدون ابرو...

چشم، بینی، دهان، گردن، مو ....شد منی که در تو تمـــــــــام می شوم!

من را کشیدی...مامان هدا را!

راستی...باز هم منتظر نقاشی هایت هستم...نقاشی هایی که تمـــــــــــــــــــــــــــــام خستگیِ عالم را از تنم بیرون خواهد کرد...نقشِ عشق هایت!

این هم پنجمین نقاشی و اخرین تا این لحظه!

ماشاالله، الحمدلله.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان علی اصغر
14 آبان 92 11:54
مبارکت باشه هدی خانوم... اولین هنردست مبین جون






ممنون...

خیلی کیف کردم...

هنوز منتظر روزِ مادری هستم که مبین با نقاشیش بیاد و...


بهار
15 آبان 92 14:36
میگما...حیف شد کاش نقاشیشو نشونمون میدادی.
خو...نمیشه ازش عکس بگیری و برامون بذاری؟؟
دلخوشی هات روز افزون مامانی!!!


فقط بخار گل روی تو میذارم
ولی نخندیااااااا هههههههه
اولین مامان هدای عمرش بود ک کشید ;-)
مامان طاها
16 آبان 92 12:10
ای جونم میتونم احساستو درک کنم.
و نقاشی مبینم دقیقا جلو چشممه طاها یه گردی کج میکشه با تو تا دایره کج توش برای چشماش و یه خط که تمام بدن و دست وپا رو خلاصه میکنه.
خدایا شکرت که لذت دیدن این صحنه ها رو به ما دادی.


دقیقا کج و کوله ههههههه
خدایا شکر
هانیه
16 آبان 92 16:42
آخی چه حس قشنگی
پس منم امیدوار باشم هدی! چون دریا هم از نقاشی فقط خط خطی کردن بلده!!

هانیه یه حس جدید بود!
یه تجربه ی قشنگ، اره امیدوار باش
جوووونم دریا
مامان بهادر
18 آبان 92 15:46
هزار ماشالله به مبین عزیزم خیلی این لحظه ها لذت بخشه حتی اگه خواب هم باشی لذت بخشه من بعضی وقتا تو خواب میبینم بهادر با من حرف میزنه اینقدر خوشحال میشم که حتی وقتی بیدار میشم کل اون روز شارزم سپیده به زودی خوابات تعبیر میشه عزیز جان
سپید مامان علی
19 آبان 92 19:09
فدای اون دستها و انگشت های کوچولوت بشم که تصویر مامان هدات رو کشیدی... خیلی ماهی عزیز دلم تصویر من! کیف کردم!
صوفی مامان رادمهر
20 آبان 92 16:33
هنرمند کوچولو هزار آفرین به تو... مبارکت باشه هدی 6 ماهگیش مبااااااااااارک گوشه دلت رو خدا برات حفظ کنه ممنون ان شاالله.... گوشه ی دل
الهه مامان گلسا
21 آبان 92 10:18
مبین مهربوووووووونم عاشقتم چه کار قشنگی کردی برای مامان گلت دوستون دارم اره الهه به ارزوم رسیدم
صدف
24 آبان 92 20:29
مبــــــــــــــــــــــــــــــارک باشه هدی عزیزم . وای که چه عشقی کردی . الهی فدای دستهای کوچولوت بشـــــــــــــــم شازده بی نظیرم زنده باشی صدف مهربونم خیلی عشق بود........خیلی...
صوفی مامان رادمهر
27 آبان 92 15:39
...و امروز دستهایت به من آموخت...دلخوشی ها کم نیست... تو دلخوشی همه روزگاری از اول تااااااااا آخر... دوستت دارم مبین هنرمند دلخوشیتو ببوس....
بهار
28 آبان 92 14:57
یعنی تو واقعااااااااا این شکلیه هدی جون؟!!!!!!!!!!!! نقاشییییییتو عشقه پسر! ممنونم هدی جون به خاطر لطفی که داشتی!!شرمنده م کردی خانومی تو بهار باصفای این وبی! عزیزی واسه ما
سوسن(مامان پرنسس باران)
29 آبان 92 23:28
قربون اون دستهای هنرمندت... کی بشه ببینمت و اون دستاتو ماچ کنم ... خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم...هدی چرا میگی به نقاشیش نخندیم ...خب همین شکلی هستی دیگه .... مادر و پسر هر دوتون ماهین...
مامان هدي
پاسخ
من ک میگم شبیه امهاصلا عکسمه! خودتون ماهید
مامانی زهرا
5 آذر 92 8:12
خدایاشکرت برای این نعمت بزرگی که به دختر عزیزم عطا کرد ی مبینم همیشه سلامت باشی
مامان هدي
پاسخ
بی شک از دعای خیر تو بود مااادر