چشم چشم دو ابرو...
یا لطیف...
وقتی بدنیا آمدی...
وقتی تو را روی سینه ام گذاشتند و تاکید داشتند؛ سرت رو بلند نکن! تکون نده!
برای لمست...برای باورِ بودنت! دست هایت را گرفتم...
انگشتانم را لای آن مخملِ چند سانتیِ بهشتی گذاشتم و تو محکم چسبیدی ام...
حس ات کردم...نفسم در نمی آمد تا عمیق نفس بِکِشم ت...حتی ، هق هق هایم کارساز نبود...با شصتم روی پوست ابریشمی ات را نوازش میکردم...قلبم قلبم قلبم...یادت می آید جانکم؟
دستهایت...
این دوسال و اندی حضورِ پاک و بی نظیرت ، وقتی می خواستم بخوابم...برای لمسِ حضورت...باز انگشتم را کفِ دستت رها می کردم و تو باز...
دستهایت...
مهربان ترین دست های دنیاست برای من!!!
امروز...وقتی سرم توی گوشی بود...بعد از هزار بازی و کاردستی و آرایش کردنم!
وقتی دفترچه ی پوه را پیدا کردی و با ذوق گفتی : این مالِ منه! پیداش تردم!
امروز وقتی که خودکارها را باز ولو کردی و شروع به خط خطی کردن شدی...و من گوشه ی چشمم پیشت بود...میدانم هیچ از نقاشی نمی دانی...حتی مداد هایت را هم خوب دست نمیگیری...رنگ شناسی و رنگ بازی را از استادی...اما نقاشی را....
یک لحظه من کجا بودم که ندیدم!!!!
و تو با برگه ی دفترچه ی پوه برگشتی و گفتی : _مامان ببین ! تو رو تشیدم!
و من دقیقا همان حسِ زیبایی که انتظارش را می کشیدم ؛ چشیدم...نقاشی تو ، دستانت ، وجودت ، قلبم قلبم قلبم!
ممنون عزیزتر از جــــــــــــــــــــــــــــانم ...
و امروز دستهایت به من آموخت...دلخوشی ها کم نیست...
خـــــــــــــــــــــدا می شود باز خودم را توی آغوشت رها کنم؟! شکرالله.
+دوسال و پنج ماه و بیست و سه روز....
اولین نقاشی ، آن هم چشم چشم دو ابرو...
کامل بدون ابرو...
چشم، بینی، دهان، گردن، مو ....شد منی که در تو تمـــــــــام می شوم!
من را کشیدی...مامان هدا را!
راستی...باز هم منتظر نقاشی هایت هستم...نقاشی هایی که تمـــــــــــــــــــــــــــــام خستگیِ عالم را از تنم بیرون خواهد کرد...نقشِ عشق هایت!
این هم پنجمین نقاشی و اخرین تا این لحظه!
ماشاالله، الحمدلله.