قلب من...
یاحق
این روزها مدام می پرسی مامان دوسم داری؟ بوسم تُن...مُحتم بوسم تون...یِتی دیده!
بغلت میکنم...هنوز کوچکی و می شود توی آغوشم جایت دهم...روی پاهایم می نشانمت...روبروی خودم...خوب تماشایت می کنم...سیر نمی شوم...نمی دانم چه لذتی دارد نگاه کردن به این تکه ای از خودم!
می گویمت:_ ببین مامان ، این قلب منه...دستت را میگیرم...می گذارم روی سینه ام..._این قلب به عشقِ تو می تپه!
می بوسمت و می بوسمت و می بوسمت...
راضی می شوی...این را چشمهایت می گویند!
راستی...حالا می فهمم رازِ چشم فرزند و دل مادر را...
نوبت من است..تا خودم را کمی لوس کنم.
_مبین جونم..منو دوس داری؟
دستانت را دور گردنم حلقه می کنی..درست مثل همیشه هایی که بی هوا مهربانی ات را نثارم می کنی!...فشارم می دهی..با تمام قوایت...آنقدر محکم که صدایت تغییر میکند و در همان حال می گویی:
_دوسیت دارم یه عــــــــــــــــــالمه زیادِ زیاد...دستتو بده..بذار رو دَلبم! این می تپه..دیدی دوسیت دارم!
بوسم می کنی....آنقدر که می گویی آخیش!!!
پســــــــــــــر ، دلم به بوی تو آغشته است!
خــــــــدا گاهی دلم از این بغل ها می خواهد...دلم می خواهد به قول مبین مُحتم بغلم کنی...می دانم دوستم داری...میدانم رئوفی رحمنی رحیمی...ولی گاه بچه می شوم...دلم تو را می خواهد...خودِ خودت را....بی هیچ خواسته ای ....
شکرالله الحمدلله ماشاالله
و با تو
دیگَرَم به بیداری این گسترهی خاموشُ آدمیانش نیاز نیست!
چرا که تو چهار فصل سرزمین منی:
سردتر از زمستان سقّز،
گرمتر از تابستان اهواز،
سبزتر از بهار لاهیجان،
و مطلّاتر از پاییزِ برگافکن چیچست!
یغما گلرویی