داداش
سبحان المبین
_مامان داداشِ من تووووو؟ (کو؟)
_شما که داداش نداری پسرم
_دارم..داداشم تووووو؟
لبخند می زنم..نمی دانم چه در سرِ کوچکت می گذرد..بزرگ مرد!
می دوی سمت جغد های چوبی...هر دو را برمی داری...نشانم میدهی..
_ببین مامان ..این داداشِ اینه! اینم داداش اینه! داداش من توووو پس؟
هیچ برای گفتن ندارم...گویی مغزم ریست شده است!!!
خودت جوابم میدهی...
_من داداش دارم...شهاب! دایی شهاب داداشِ منه! دیدی من داداش دارم!
آخ قلبم....من فدای تمـــــــــــام بودنت مبین!
جغدها را بر میداری....می دوی پی کودکانه هایت...من هم باز سفره ی آرزوهایم را پهن می کنم....
صدایت می اید...داری با همان دو داداش جغدِ چوبی بازی میکنی..به جایشان حرف می زنی و تغییر صدا می دهی..
_داداش...اینو میخوری...
_بله داداش...دیدی دارم میخورم
_داداش نترس
_باشه بدلم تُن داداش
و...
برایتان دعا کردم...برادرانه...پشت هم باشی تا همیشه ....تو ، پسرم ، عزیزترینم...و محمد شهاب داداشِ جانمان!
و تمام توکلم به همان خدایی است که به او سپردمتان.
+این روزها هر دوتایی که شبیه به هم هست را میگویی اینا داداشن..این داداش اینه..اینم داداش این!
+این روزها می دانی..من خواهرم! نمی دانم از کجا..ولی گاهی خطابم می کنی خواهر! مامان خواهر!