خانه ی ما...
سبحان المبین...
پدر و پسر باز به تفریحی مردانه رفته اند...استخر!
مشغولِ خانه ی شلوغمان میشوم...
٢٠٠ تکه لگو را جمع میکنم....توپ ها را توی تورشان می اندازم....تفنگ و شمشیر را توی سطل لگو به زور جا می دهم...موتور را به اتاق آبی می برم...ماشین ها را به سمت کمد اسباب بازی هدایت می کنم...
شلوارک چهارخانه ی پسرک را از جلوی دستشویی برمی دارم...چشمم به عروسکِ المویِ قرمز می افتد..توی دستشویی چه می کند؟...دمپایی نارنجی را جفت میکنم...خنده ام میگیرد..به پسرک اجازه داده ام روی سرامیک ها نقاشی بکشد...همیشه جلوی میز تی وی یا نزدیک کتابخانه میکشید...نمی دانم قصدش از این دایره هایی که روی زمین دستشویی کشیده چیست!
زیر پایم چیزی قل میخورد...تکه های مداد شمعی! برمیدارمشان...توی جعبه به صف می کنمشان...کتابخانه ی کوچک اش را مرتب می کنم....دفتر نقاشی و کتابهای جدید را جلو میگذارم تا برای پیدا کردنشان همه ی کتابها را ولو نکند...
لباسهای یک وجبی را پهن می کنم...پتوی پوه پسرک را از وسط هال جمع میکنم...
قمقمه ی نارنجی گوشه ای افتاده...باز نی ندارد...چهارپایه وسط اتاق را هل میدهم همان زیر...تختمان را مرتب میکنم...یک فنجان اب با نیِ قمقمه ، کنار شمعدانی هاست!
مشغول گردگیری میشوم..حیوانات کوچک چیده شده روی میز را برمیدارم و داخل سبد جایشان می دهم...قبل اش جغد های چوبی را جدا میکنم و سرجایشان می گذارم...
شیرینی کاکائویی که فقط یک گاز خورده را از زیر مبل پیدا میکنم...
تمام شد...کمی استراحت!
تی وی را روشن می کنم...........با صدای ***به همــــــــــه سلام میکنم*** ِ سی دی جدید پسرم ...از جا می پرم!
خدایا شکر...برای این خانه ، که هیچ وقت تمیز نخواهد ماند!!!!...این خانه ی پر از اسباب بازی و رنگ و مداد و خورده شیرینی...این خانه ای که گاه کارت عابربانکمان را توی صندوق موتور شارژی پیدا میکنیم و کلید خانه مان را توی جیب شلوار ٥٠ سانتی!
ممنون مهربان ترینم...خدایم ! برای دلیلِ شلوغی و نامرتبیِ این خانه...برای مبین ام.
+این داستان با بزرگ شدن تو ادامه دارد...و من سیر نمی شوم از ثبت اش!!!!