مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

خانه ی ما...

1392/5/27 19:19
نویسنده : مامان هدي
662 بازدید
اشتراک گذاری

سبحان المبین...

پدر و پسر باز به تفریحی مردانه رفته اند...استخر!

مشغولِ خانه ی شلوغمان میشوم...

٢٠٠ تکه لگو را جمع میکنم....توپ ها را توی تورشان می اندازم....تفنگ و شمشیر را توی سطل لگو به زور جا می دهم...موتور را به اتاق آبی می برم...ماشین ها را به سمت کمد اسباب بازی هدایت می کنم...

شلوارک چهارخانه ی پسرک را از جلوی دستشویی برمی دارم...چشمم به عروسکِ المویِ قرمز می افتد..توی دستشویی چه می کند؟...دمپایی نارنجی را جفت میکنم...خنده ام میگیرد..به پسرک اجازه داده ام روی سرامیک ها نقاشی بکشد...همیشه جلوی میز تی وی یا نزدیک کتابخانه میکشید...نمی دانم قصدش از این دایره هایی که روی زمین دستشویی کشیده چیست!

زیر پایم چیزی قل میخورد...تکه های مداد شمعی! برمیدارمشان...توی جعبه به صف می کنمشان...کتابخانه ی کوچک اش را مرتب می کنم....دفتر نقاشی و کتابهای جدید را جلو میگذارم تا برای پیدا کردنشان همه ی کتابها را ولو نکند...

لباسهای یک وجبی را پهن می کنم...پتوی پوه پسرک را از وسط هال جمع میکنم...

قمقمه ی نارنجی گوشه ای افتاده...باز نی ندارد...چهارپایه وسط اتاق را هل میدهم همان زیر...تختمان را مرتب میکنم...یک فنجان اب  با نیِ قمقمه ، کنار شمعدانی هاست!

مشغول گردگیری میشوم..حیوانات کوچک چیده شده روی میز را برمیدارم و داخل سبد جایشان می دهم...قبل اش جغد های چوبی را جدا میکنم و سرجایشان می گذارم...

شیرینی کاکائویی که فقط یک گاز خورده را از زیر مبل پیدا میکنم...

تمام شد...کمی استراحت!

تی وی را روشن می کنم...........با صدای ***به همــــــــــه سلام میکنم*** ِ سی دی جدید پسرم ...از جا می پرم!

خدایا شکر...برای این خانه ، که هیچ وقت تمیز نخواهد ماند!!!!...این خانه ی پر از اسباب بازی و رنگ و مداد و خورده شیرینی...این خانه ای که گاه کارت عابربانکمان را توی صندوق موتور شارژی پیدا میکنیم و کلید خانه مان را توی جیب شلوار ٥٠ سانتی!

ممنون مهربان ترینم...خدایم ! برای دلیلِ شلوغی و نامرتبیِ این خانه...برای مبین ام.

+این داستان با بزرگ شدن تو ادامه دارد...و من سیر نمی شوم از ثبت اش!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

سپید مامان علی
28 مرداد 92 9:01
فدات بشم هدی جون که از نامرتبی و کثیفی خونه هم که می نویسی اشک آدمو در میاری.. خوشا به حال آرامش و صبرت... خوشا به حال مبین با مادرانه هایت...
ببوس پسر شیرینت رو


گاهی ادم کفری هم میشه...
ولی وقتی یه چیز همیشگیه.....خوب بهش نگاه کن....
قربانت...علی با تو هیچی کم نداره!
زهرا(مامان پارسا)
28 مرداد 92 11:51
فكر ميكنم اين موضوع براي همه خونه هايي كه فرشته هايي اين اندازه اي داره صدق كنه. ولي اينكه مامان هدي اين جوري مي بيندش و به خاطرش شكر ميكنه هم براي من نكته آموزشيه.

ممنون هدي نازنينم كه ازت ياد ميگيرم هميشه.


زهرای همیشه خوبم
تو دیدت مثبته....و دلت بزرگ...
ممنون
مامان علی اصغر
29 مرداد 92 8:40
ای جانم
من فکر میکردم فقط خونه ما اینقدر شلوغه و انگا اصلا قرار نیست مرتب باشه منم وقتی پسری نیست خونه رو مرتب میکنم ولی بعد از اومدن علی اصغر به همون شکل قبلی برمیگرده
ما هم تا بزرگ شدن علی اصغر صبر پیشه کردیم


این خونه...خونه ی همه ی فرشته هاست...
صبر پیشه کنیم....بهترین کاره..ههههه
ببوس علی اصغر خوشنامت رو
بانو
29 مرداد 92 10:38
يعني تو آخرشي هدي........ ايكاش ذره اي از اين همه مثبت انديشي رو منم داشتم.... واقعاً خانومي بوس... خصوصي چك كن .... چند روزي روم نميشد نظر بذارم چون عكس نداشتم برات بذارم
كاش يه پست آموزشي در مورد كنترل خشم و رفتار با فرزند و همسر ميذاشتي


مثل تو که ندیده دوستت دارم
خوب هیچی نبود خصوصی..زیر و روش کردم!
من ..کنترل!
رفتار با همسر ..فرزند...
هنوز خودم باید خیلی چیزا رو باید یاد بگیرم...
منم مثل توام بانوووووجانم
سمیرا مامان آنیتا
29 مرداد 92 14:10
خدائیش این چه خونه ایه آخه
از دست این وروجک ها که حیثیت برامون نذاشتن

ببوس موهای طلایی خوشگل ورزشکارمون رو


خونه ی عشقه سمیرا!!!
خداییش مهمون سر زده نیاد مشکلی نیست...هههه
چشم
تو هم دختر اسمونیت رو ببوس
مامان بهادر
29 مرداد 92 16:53
هدی با نوشته هات همیشه به من ارامش میدی
متشکرم دوست عزیزم
ببوس مبین عزیزمو


قربون دلیل بهم ریختگی خونه ات
بهادر خوش خنده
مونایی
29 مرداد 92 21:02
هووووووم، خونه ی ما هم همینه.
حالا تو هی هر شب جمع کن، مگه جمع میشه؟

گاهی تو اوج خستگی از جمع کردن ها، ی نشونه ازش می بینی که لبخند رو به لبت میاره.


یه نشونه رو خوب اومدی
من با نقاشی توی دستشویی لبخند به لبم نشست

راستی مونایی..از تو کامنت به این طولانی دیدن...لذت بخشه
هاله
30 مرداد 92 2:13
اینکه نشونه بودنشون همه جای خونه هست، همه جای خونه! واقعا لذت بخشه
خدا رو شکر


واقعا لذت بخشه...
شکر
مونایی
30 مرداد 92 13:49
هــــــــــــــــــــدی، خیلی عزیزی برام.
می دونی که؟


تو را بجای تمام زمان هایی که نشناختمت دوست می دارم...
صدف
30 مرداد 92 15:26
عاشــــــــــــــــق این نگاه قشنگتم ، به همه چیز حتی مسائل کلافه کننده . خدا حفظت کنه برای مبین ، برای همسرت ، برای خانوادت ، برای زندگیت


قربونت برم....
آخه چند وقت دیگه خونمون منظم میشه...دلمون تنگ میشه...
ممنون عزیز
الیسا
31 مرداد 92 1:28
این خانه هایمان را بی خیال ... خوشحالم که خانه دلمان گرم است به بودنشان .

هزار باااار شکرانه اش .هزار بارررر ....

تنشان سلامت و دستانشان به آشوب خانه هایمان مشغول .

راستی هدی بدانی دلتنگتانم ....اصلا بدانی و ندانی من عجیب هوایتان را دارم .


الیساااااا
چقدر خوشحال شدم کامنتت رو دیدم
بعد از مدتها
میدونم سرت شلوغه...
ولی فکر دلتنگی منم باش...خیلی جات خالیه...تو شیفت صبح!
بیادتونم...خیلی!
ببوس محمدصادق خوش قد و بالات رو
سوسن (مامان پرنسس باران)
4 شهریور 92 1:25
قربون این پسرک شیرین برم من با این نشونه های قشنگش...خوش به سعادتت هدی با این صبر قشنگت...من قلبم میگیره... بچه ام با هر چی بازی کنه زود جمعشون می کنه ... آشغال هم که همیشه میندازه آشغالی ...من مامان هیتلری هستم ((

خوش به حال مبین.


سوسن..خوب اون پرنسسه..تو هم مامان یه پرنسس..
دیدی که مبین اومد خونتونو ترکوند...هههه
هیتلر چیه...
خوبه دیدمت هاااا
عزیزی
شادی
4 شهریور 92 15:13
واقعا چقدر لذت بخشه .
اینکه می بینی پاره ی تنت انقدر قبراق و سلامته ، انقدر پر انرژیه که میتونه بریز و بپاش کنه .
که وقتی هر کجا رو میبینی خاطراتی از این روزهای کودکیش هست و تو فقط لبخند میزنی ...

اینها برای یه مادر خیلی لذت بخشه ، خیلی شیرنه .
شکر برای بودنشون و سالم بودنشون .


همین...سلامتی...
واقعا نعمته..واقعا..
این ریخت و پاش ها نشونه ی سلامت و بودنشونه...

خونه اتون بهاری...
مامان طاها
9 شهریور 92 9:38
تو آخرشی هدی جون.

هم خودت هم مبین عزیز تک تکید.


خوش به حالت که میتونی خودتو کنترل کنی و این وضع رو تحمل کنی.


اخه این داستان هر روز و هر روز و هرروزه
خوب اینجوری که دیگه اعصاب برا خودم و مبین نمیمونه
پس بی خیاااااال....
مامان آراز
10 شهریور 92 8:20
چقد همه چی شبیه همه

قربون خودشون و ریخت و پاششون


مخصوصا این ریخت و پاششون
صوفی مامان رادمهر
13 شهریور 92 17:34
کلا دست گلشون درد نکنه اما کاش یه کم کوتاه می اومدن نه؟ چی؟ جا نداره؟ همینی که هست؟ باشه قبوله...پس باید تند تند بیام متنای تو رو بخونم که بیشتر آرامش بگیرم


واقعا همینه که هست!
فداشون...
منم ارامش می گیرم....
وقتی دل نوشته های یه مامان کارمند رو میخونم که برای عزیزترین و شیرین ترین پسر دنیا مینویسه...