دل گرم ...
یالطیف..
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است...
این حال و روز من و توست...همین الان که منتظرِ آمدنِ بابایی هستیم بعد از دوشب و سه روز
راستی!
منِ ترسو....برای اولین بار دو شب بدونِ مَردم تنها ماندم...میدانی دلیل اش چه بود...
دلم به بودنِ تو گرم بود....به مَرد بودنت..به هم زبان بودنت...به نفس هایت...به تویی که عطرِ جان میدهی و بس!
خدا ممنون که این دو شب ، تو نفر سوم خانه ی عشقِ ما بودی...حس ات کردیم...
الحمدلله...شکرالله
_سلام بابایی
_خوبی سلامتی..
_من اینجام..خونه ام...پیش مامان هدا
_خوبی تچایی پس چرا نیومدی ...اداره ای هنوز؟!
_با امین رفتی؟
_بابا من اینجا تهنام....زود بیاد دیلم برات تند شده!
_بابا برام بستنی بخر...
_میخوام بیام پیشت الان لیباس میپوشم بیا....
_بابا پایینی...درو باز تونم؟
_بابا حسین من دیشب دریه تردم برات!
_بابایی تاری نداری...خدافظ
این گوشه ای از مکالمات شیرین ات با بابایی ات بود...با امین دوست بابا که طلبکارانه حرف میزدی ...شاید فکر میکردی دلیل نیامدن باباست...!
پارک...دوچرخه سواری...زیارت شهدا...بازی و اندیشه...کیک پزون...برنامه های ما برای این سه روز بود...فدای بودنت...برای من کامل بودنت...فدات.
ماشاالله
شاکرم تو را خـــــــــدا...